ممکنه ما سرشتی رو داشته باشیم ولی در سرنوشتمون نباشه،پس هرگز متوجه اش نمی شویم.
ولی اگر سرشتمون در سرنوشتمون هم باشه حتما خود زندگی نشونمون می ده!
می دونی چرا می گم خود زندگی؟!
چون یاد قصه خودم می افتم،
زندگی در رویاهای شبانه،سرشتم(یعنی این عشق) رو نشونم می داد:
چند باری با صدای یک زن!
و یک بار رقص و صدای یک فرشته!
و چند هم بار به شکل تمام اعتقاداتی که درست و پاک می دونستم!
اما این رویاها باعث نشدند که من سرشتم رو بپذیرم و در خودم ماندگارش کنم...
تا اینکه زندگی تمام پرده ها رو برداشت و یک شبی در عالم خواب و بیداری،آگاهی من رو برابر آگاهی تمام هستی کرد و من با عبور از این عشق نهایت تمام بی نهایت ها رو با خود زندگی ملاقات کردم.
و فهمیدم این عشق در من باید باشه چرا که این یکی از راههایی هست که زندگی خودش رو ملاقات می کنه.
اما زندگی چرا این عشق رو به این شکل در من ایجاد کرد؟!
واقعا نمی دونم!
فقط می دونم در آغاز،ما از طبیعت شکل می گیریم و در پایان هم، در طبیعت نیست می شویم.پس ما باقی نیستیم اما طبیعت باقی هست و می تونه هر تصمیمی رو بگیره برای اینکه زندگی رو در خودش جاری نگه داره!
من نمی دونم این قصه سرنوشت تو هم هست یا نه؟!
اما می دونم که حتما در سرشت تو هست!
و این رو هم می دونم اگر قطعا در سرنوشت تو باشه حتی اگر خودت هم نخوای،زندگی سرشتت رو تبدیل به سرنوشتت می کنه(و تو سرشتت رو در سرنوشتت تجربه خواهی کرد)
ولی اگر در سرنوشت تو نباشه،هیچ وقت این سرشت تبدیل به سرنوشت تو نمی شه.
خواست و اراده اصلی به دست زندگیه و نه به دست ما....