عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

ممکنه ما سرشتی رو داشته باشیم ولی در سرنوشتمون نباشه،پس هرگز متوجه اش نمی شویم.

ولی اگر سرشتمون در سرنوشتمون هم باشه حتما خود زندگی نشونمون می ده!

می دونی چرا می گم خود زندگی؟!

چون یاد قصه خودم می افتم،

زندگی در رویاهای شبانه،سرشتم(یعنی این عشق) رو نشونم می داد:

چند باری با صدای یک زن!

و یک بار رقص و صدای یک فرشته!

و چند هم بار به شکل تمام اعتقاداتی  که درست و پاک می دونستم!

اما این رویاها باعث نشدند که من سرشتم رو بپذیرم و در خودم ماندگارش کنم...

تا اینکه زندگی تمام پرده ها رو برداشت و یک شبی در عالم خواب و بیداری،آگاهی من رو برابر آگاهی تمام هستی کرد و من با عبور از این عشق نهایت تمام بی نهایت ها رو با خود زندگی ملاقات کردم.

و فهمیدم این عشق در من باید باشه چرا که این یکی از راههایی هست که زندگی خودش رو ملاقات می کنه.

اما زندگی چرا این عشق رو به این شکل در من ایجاد کرد؟!

واقعا نمی دونم!

فقط می دونم در آغاز،ما از طبیعت شکل می گیریم و در پایان هم، در طبیعت نیست می شویم.پس ما باقی نیستیم اما طبیعت باقی هست و می تونه هر تصمیمی رو بگیره برای اینکه زندگی رو در خودش جاری نگه داره!

من نمی دونم این قصه سرنوشت تو هم هست یا نه؟!

اما می دونم که حتما در سرشت تو هست!

و این رو هم می دونم اگر قطعا در سرنوشت تو باشه حتی اگر خودت هم نخوای،زندگی سرشتت رو تبدیل به سرنوشتت می کنه(و تو سرشتت رو در سرنوشتت تجربه خواهی کرد)

ولی اگر در سرنوشت تو نباشه،هیچ وقت این سرشت تبدیل به سرنوشت تو نمی شه.

خواست و اراده اصلی به دست زندگیه و نه به دست ما....

  • Nirvana Atela

دیروز نوشته های قبلیم رو‌ می خوندم که درباره"سطح بودن" بود.برای خودم هم تازگی داشت چون فراموششون کرده بودم.

فراموش کرده بودم که باید"سطح بودنم" رو بالا ببرم و راهم رو اشتباه رفتم و این باعث شد،خیلی وقت ها اشتباه انتخاب کنم!استرس ها و دردها  رو برای خودم،خیلی بزرگ کنم !و با آشفتگی های زیادی مواجهه بشوم و قضاوت های اشتباه کنم!

(وقتی بدونیم  و باورها داشته باشیم که زندگی قراره "سطح بودن" رو در ما بالا ببره،یک جور دیگه ای تصمیم می گیریم و یه جور دیگه ای برامون زندگی و سختی ها معنا پیدا می کنه و قطعا در سرنوشتمون هم اثر می گذاره.)

 

دیشب به خواب دیدم یه خونه دارم که دو تا از اتاقاش رو به تو دادم.اون خونه با اینکه خوب بود اما بهم ریختگی داشت،توی خوابم کسی قرار شد کل خونه رو جارو بزنه حتی اتاق های تو رو..

به لباس های تنت توجه کردم،فکر کردم می تونی لباس های بهتری بپوشی و انگار خودت هم تصمیم داشتی لباسات رو عوض کنی.

نمی دونم تعبیر لباس برای تو چیه؟!حتما خودت پیداش می کنی...

اما فکر می کنم تعبیر اون خونه رو فهمیدم:اون خونه با اینکه خونه، خوبی بود ولی آشفته بود.

به نظرم اون خونه نماد"سطح بودن" ماست در دنیا.

و کسی که قرار بود تمیزش کنه،قدرتی از زندگی هست که قراره "سطح بودن" من و تو رو بالاتر ببره و  خیلی از آشفتگی های زندگی درونی و شاید بیرونی مون رو از بین ببره.

 

 

یک نوشته ای رو اینجا،سالها قبل نوشتم به اسم" قصه گو بیدارمان کرد".

یادمه رویایی دیده بودم که یک زن قصه گو شروع کرد به قصه گفتن.من و تو با قصه هاش خوابمون برد و بعد همون زن قصه گو بیدارمون کرد و گفت: قصه هایی که من تعریف می کنم برای این نیست که شما خوابتون ببره!!

می دونی از این رویاها به چه نتیجه ای رسیدم؟!

من فکر می کنم،زندگی خودش راه مناسب رو به ما نشون می ده.فقط باید آگاه باشیم و نشونه ها یا تلنگرهاش رو دریافت کنیم.

و همچنین  وقتی "سطح بودنمون"بالا بره،حتما حال بهتری داریم و احساس های خوبی رو تجربه می کنیم و مبادا در اون حال خوش یادمون بره که باید مراقب "بودنمون"باشیم و دوباره خوابمون ببره.

  • Nirvana Atela

حالا که از دردهام نوشتم دوست دارم از حسرت هام هم بنویسم.

ای کاش به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتم،اون وقت قلبم آروم می شد به امید اینکه بعد از مرگم،کنارت خواهم بود.

ای کاش به تناسخ اعتقاد داشتم،اونوقت امیدی بود که زندگی دیگری رو  با تو تجربه خواهم کرد چون حتما دلیل تولد بعدیم،کنار تو بودن بود.

می دونی حتی اگر دنیای موازی دیگه ای هم باشه که قوانین فیزیکیش دقیقا شبیه دنیای ما باشه،چون دقیقا آینه  این دنیا ما نیست پس خیال من هم راحت نیست که دارم اونجا کنارت و یا به عنوان بخشی از تو‌ زندگی می کنم

(تولد من و تو حاصل تصادف بود و دلیلی وجود نداره که تصادفا ما اونجا هم متولد شده باشیم و یا زندگی کنیم.)

 می بینی! حسرت هایی برای تمام زندگیم قراره باقی بمونه که یک دنیاست......

اما با همه این حسرت ها چون باور دارم که این دنیا،ابعادی بیشتر از بعدهای قابل درک برای ما داره و من هم در اون ابعاد عاشقت شدم پس این عشق همیشه در زندگی جریان داره و می تونه حتی روی زندگی مادی من(بعدهای قابل درک) اثر بگذاره.

  • Nirvana Atela

دلم می خواهد درباره دردهایی بنویسم که حاصل این عشقه....

می دونی؟!خیلی سخته که آدم این عشق رو به صورت عشق یک طرفه تجربه کنه...

وقتی می دونم برای تو یک غریبه هستم.

وقتی می دونم تو اصلا من رو دوست نداشتی.

وقتی می دونم به اندازه یک زندگی با تو فاصله دارم.

وقتی می دونم دارم در شهری زندگی می کنم که تو هم درش زندگی می کنی اما به اندازه یک دنیا ازت دورم.

وقتی می بینم تو نبودی و قرار نیست باشی.

وقتی حتی مطمئن نیستم تو نوشته های من رو‌ می خونی؟!

واگر هم بخونی بعدش درکم می کنی یا نه؟!

وقتی مطمئن نیستم تو هم این عشق در خودت پیدا می کنی یا نه؟!

این عشق به اندازه زیباییش و یا حتی بیشتر از اون برای من درد داشت

چون تو رو در خودم پیدا کردم اما در این دنیا گمت کردم!

چون با تو در خودم یکی شدم اما در دنیا بی تو تنها شدم!

 

 

  • Nirvana Atela

می دونی وقتی اعتقادات و دانش ام تغییر می کنه،تفسیر من از این اتفاق هم تغییر می کنه!

الان فکر می کنم زندگی خودش رو در اون لحظه ملاقات کرد!

اون درک بی حد و مرز،هستی بود!

اون نهایت تمام بی نهایت ها،هسته زندگی بود!

حاصل این ملاقات برای من کمال زنانگی و عشق بی حد و مرز بود!

اما برای تو؟!

دقیقا نمی دونم!ولی بعید می دونم که به زندگی تو‌ نیومده باشه!

حتما یک جایی و به یک شکلی خودش رو نشون داده یا می ده.

با اینکه مطمئن نیستم اما می دونم تو هم از این قصه سهمی داری.

می دونی چرا اینطور فکر می کنم؟!

چون دریچه زیر شانه راستت رو که من وقتی می دیدمت،درکش می کردم و در اون حالت(شاید خلسه)هم به وضوح دیدمش ،در تو وجود داره!حتما جایی خودش رو به تو نشون داده.

 و همچنین در این" اصل"من یکی شدن با زندگی رو به تنهایی تجربه نکردم بلکه با تو تجربه کردم.

و یک دلیل دیگه اش اینه که:یک شب در خوابم، وجود تو رو درک کردم به طوری که انگار روحت به روح من تنیده شد و این  رو فهمیدم که این در هم تنیدن به خواست و نیاز تو بود اما نمی دونم چرا من خودم رو از تو جدا کردم(شاید به خاطر شدت انرژیش بود)و بعدش از خواب پریدم.

پس یک جایی تو هم این "اصل" یا تجربه کردنی یا می کنی!

 

  • Nirvana Atela

با اینکه میل به نوشتم دارم اما آنقدر یادآوریش دردناکه، که ناخودآگاه دوست دارم ازش فرار کنم!

درد!دردی که اصلا نمی تونم بگم چرا ایجاد شد؟و از کجا اومد؟

اما باز می نویسم برای اینکه شاید تو بخوانی و برای اینکه، خودم رو پیدا کنم....

 

سال ۸۴ بود.نمی دونم چند روز از آخرین باری که دیدمت گذشته بود.فقط یادمه یک شبی بود که داشتم با خودم فکر میکردم تو می تونی مرد جذابی برای من باشی ولی خوب من کلی زمان دارم و اصلا این جذابیت خیلی مهم نیست و باید فراموشش کنم.

همون لحظه بود که ناگهان هوشیاریم کم شد.

نمی دونم این تجربه چقدر زمان برد؟!

نمی دونم اسم این تجربه چی بود؟!

فقط خوب می دونم بعد از اون من کس دیگه ای شدم.....

(حالا که دارم می نویسم  اشک توی چشمام حلقه زده.)

در عالم خواب و بیداری "آگاهی بی شکل و بی حد و مرزی" بودم و یا شاید هم من برابر اون شده بودم.

(یادمه جسمم و هر چیزی که من رو تعریف می کنه،تنها نقطه ای در برابر اون عظمت بود)

رو به روی من،کالبد جسم تو با سه دریچه گرد قرار گرفته بود.

یکی روی شکم و بالای ناف

یکی زیر شانه چپ

و یکی هم زیر شانه راست،این یکی یک فرقی با دو تای دیگه داشت و اون هم این بود که به شدت می درخشید و من  اون درخشش رو به صورت یک ایمان و پاکی زیاد در تو، درک کردم.

همزمان از سه دریچه که تونل نورانی سفید رنگ بودند، گذر کردم و حتی یک جرقه نورانی نارنجی رنگ هم وجود داشت.

در انتهای این عبور به تاریکی محض رسیدم و یا باهاش یکی شدم و اون تاریکی "نهایت تمام بی نهایت ها"بود!!!!

همون لحظه کاملا هوشیار شدم و به خودم اومدم...

برام خیلی عجیب بود،کاملا گنگ شدم!!!!

اون درک و آگاهی چی بود؟

چرا از تو عبور کردم؟

چرا از نور به تاریکی رسیدم؟

و اون نهایت چی بود؟؟؟؟

با اعتقادات اون زمانم ،تفسیر کردم که اون نهایتی که تجربه اش کردم، خداست .

اما نتونستم این عبور رو تفسیرش کنم.

آیا عشق بود یا چیز دیگری؟؟!!

شبهای زیادی رو نماز خوندم و گریه کردم تا ۳ سال!

نمی دونستم چی کار کنم؟فقط امید داشتم خود خدا کمکم کنه(چقدر از کفر می ترسیدم)

این چیزی نبود که درباره اش شنیده باشم!و نه هرگز آموخته باشم!

 

همون سال و یا یک و دو سال بعدش، برات نامه ای نوشته ام

نامه ای که نمی دونم به دستت رسید یا نه؟!

اما ایمان  داشتم اگر که باید برسه،پس می رسه!!

 

 

بعد سالها وقتی تونستم با این تجربه کنار بیام، یادمه یک بار داشتم با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که تونستم فراموشت کنم،اما همون لحظه کسی شبیه تو از کنارم عبور کرد و تمام وجودم لرزید!!!

 

  • Nirvana Atela

من نمی تونم هیچ وقت تو رو فراموش کنم!

چون اگر تو رو فراموش کنم،خودم رو هم فراموش می کنم!

 

هیچ چیزی به شکل این دنیا باعث نشد که تا همیشه عاشقت بمونم!

می دونی چرا؟!

چون وقتی  خاطره زیادی از کسی نداری و لمسش نکردی، گذر زمان کاری می کنه که فراموشش کنی.

چون وقتی رنگی رو دوست داشته باشی اما بعدش چشمت به رنگ های دیگه ای بخوره،فراموشش می کنی.

چون وقتی عطری رو بچشی اما بعدش به مشامت عطرهای دیگه ای بخوره،فراموشش می کنی.

اما تو در من باقی موندی:

چون برای باقی موندنت نیازی به هیچ  کدوم از این دلیل ها نبود.من عاشقت شدم درست وقتی که زمان ایستاد و تمام رنگ ها و عطرها کنار رفت!

دلم می خواهد یک بار دیگه بنویسم:

از رویایی که درش یک جفت کفش بچه گانه به من دادند و بعدش من به چشم های تو زل زدم

و در عالم بیداری ،فردای همون شب ناگهان تو به چشمای من زل زدی!( و بعدش که من از کنارت عبور کردم به یاد رویای شب قبل افتادم و خنده ام گرفت).

دلم می خواهد یک بار دیگه بنویسم:

از رویایی که با چاقو دنبالم می کردی اما کسی چاقو رو از دستت گرفت و بعدش در یک اتاق پشت یک پنجره با هم بالا اومدن همزمان دو ماه "نو"رو نگاه کردیم.

دلم می خواهد از چشمانم بنویسم که بعد از این رویاها هر وقت تو رو می دیدند به زیر شانه راستت خیره می شدند و حس خوبی  رو ازش می گرفتند(من زیبایی خاصی رو درش درک می کردم که نمی دونستم چیه)

دلم می خواهد از آخرین باری که اون زمان(سال ۸۵) دیدمت بنویسم.پشت یک ستون وایسادم و دوست داشتم یک دل سیر نگاهت کنم اما تو زود رفتی!

 

دلم می خواهد از اولین  باری که بعد سالها تصادفا توی یک خیابون از دور دیدمت و از کنارت رد شدم،بنویسم.یک عبور عادی که بعدش حسابی من رو شکست(درست یادم نمی آد ولی انگار سال ۸۹ یا۹۰ بود)

همون زمان یک نامه ای در فیسبوک با اسم ناشناس برات نوشتم.

 

دلم می خواهد از دومین باری که دوباره بعد سالها تصادفا دیدمت،بنویسم(آخرهای اسفند ۹۴)

دیداری که مجددا من رو شکست حتی بیشتر از دفعه قبل.....

 

راستی می دونی چرا هربار دیدار تو بشتر از ندیدنت،من رو بهم می ریزه؟!!

برای اینکه من خودم رو در تو می بینم!!(خودی که در زندگی  مکررا  فراموشش می کنم...)

 

دلم می خواهد باز هم،بنویسم درباره "اصلی" که باعث شد تا همیشه در فکر و قلبم باقی بمونی...

  • Nirvana Atela

زیبا بود

زیباترین زیبا!

نه شکلی داشت

نه رنگی

و نه عطری

اما

من هم شکل

و  هم رنگ

و سراسر عطرش شدم!!

 

 

 در جایی که 

نه چشمی بود

و نه گوشی

و نه لامسه ای

و نه ذائقه ای 

من ناهشیار !

در او تنیدم و او‌ شدم...

 

او شدم!

او هستم!

و او خواهم ماند!

هر چند که او نمی داند....

  • Nirvana Atela

یک وقت هایی دوست دارم از اینجا فرار کنم و دیگه هیچی ننویسم. 

توی این مدت کوتاه (حدود دو هفته)زیاد به یادت افتادم و درد زیادی رو تجربه کردم.

دلم می خواهد از این دردها فرار کنم،اما چه کنم که این سرنوشت منه!

من ازت خواستم که بیای اینجا و نوشته های من رو بخونی.

نمی دونم اومدی یا نه؟!

اومدن‌ تو برای من یک نیازه ولی برای تو یک انتخابه که اگر نیاز هم باشه،چیزی از درونت تو رو به اینجا می آره

و حتما می خونی.

من تو رو در کالبد جسمیت فقط از دور می شناسم .

ولی از دورنت بیشتر از هر کسی و حتی خودت می شناسمت چون از درون تو هویت گرفتم.

تو رو دیدم و چشیدم و فهمیدم طوری که هیچ کس دیگه ای  رو نشناختم.

من انتخاب نکردم  و تصمیم نگرفتم  با تو تا این حد آشنا باشم ولی آشنا شدم.

هر چند منتظرت بودم درست از اول زندگیم،می دونی این رو از کجا فهمیدم؟!

در کودکی بدون اینکه فکر کنم شعر هایی به ذهنم می اومد و می نوشتم،گاهی پیش می اومد که اصلا خودم هم نمی فهمیدم چرا و از چی می نویسم درست مثل این شعر که بعد از آشناییم با تو فهمیدم که منتظر آمدنت بودم:

گفتا:تو که شبگردی

پس چرا امشب نمی گردی

گفتم: امشب ندیدم در آسمان،ماه را

آن یادآور خورشید در شب های تنهایی

گفتا:مگر فانوس به دست نیستی؟!

توانی ره خود با نور فانوس بینی!

گفتم: ز آتش نباشد در فانوسم نوری

و ز مهتاب سو سو کند در فانوسم روشنی

گفتا:خوشا به عاشقی و دل پاکت

از چه هست در تو این عاشقی؟!

گفتم:عاشق خورشید شو ای رفیق

تا بهره بری ز این روشنی

 

 

قبلا فکر می کردم تو برای من مهتابی!

الان فکر می کنم ممکنه برای من هم ماه باشی و هم مهتاب!!
اما اینکه کدومش باشی،مهم نیست.مهم اینه که تو "روشنی" رو به تاریکی من دادی....

  • Nirvana Atela

توی همون روزهایی که دوباره تصمیم گرفته بودم خودم رو پیدا کنم یاد یه کتاب افتادم که وقتی دبیرستانی بودم خوندمش.

نمی دونم دقیقا در این کتاب (فیه ما فیه)بود  یا کتاب دیگه ای از مولانا که یک نوشته ای خوندم با این مفهوم که ما دو مدل دیدن در زندگی داریم یک جور که با این چشم  جسمی‌مون می بینیم و‌ یک جور دیگه رو با چشم روحمون می بینیم و این دو دیدن با هم خیلی فرق داره.

 (وقتی با این مفهوم آشنا شدم  توی دلم آرزو کردم ای کاش بشه با چشم دیگرم ببینم...)

شاید "اصلی "که زندگی به من نشون داد دقیقا برآورده شدن همین آرزوی من بود.

هر چند که اون زمان برداشت من از چشم دیگر دریچه ای از روح بود و اما چیزی که زندگی نشون داد دیدن با چشم روح نبود!!

من این  "اصل" رو با درکی وسیع تر از فردیت خودم به هر معنایی فهمیدم یا دیدم!!!!!.

 همین یادآوری ها باعث شد که کتاب "فیه ما فیه"رو بعد سالیان و سال بخرم.

گاهی وقت ها چشمم رو می بندم و به تصادف صفحه ای ازش رو باز می کنم،می خونمش و ندایی ازش دریافت می کنم.

(گاهی حرفی و نوشته ای و یا هر چیزی می تونه پیامی از زندگی رو به ما برسونه که اثری  روی درون ما می گذاره!)

من دارم  کم کم تو مسیری قرار می گیرم  که در اون خودم رو پیدا می کنم...

دوباره از دورنم به تو نزدیک شدم،نزدیکی که درد داره چون مثل این هست که  دارم کراست های یک زخمی که در حال بهبوده رو جدا می کنم و یه جایی از زخم تازه می شه و خون ازش فوران می کنه.

یه چیزهایی به غیر درد هم هست که مداوم مثل غبار روش می شینه مثل ترس،قضاوت،حس حقارت،عصبانیت،عقلانیت،شک،غم فراق و  احساس گناه و گلایه و اسارت....

من اگر بخواهم این"اصل" رو در خودم زنده نگه دارم باید مداوم  این غبارها رو از روش پاک کنم.

این روزها دوباره حتی با وجود این غبارها و حس دلتنگی و گریه ها یک چیزهایی هم در من  داره زنده می شه 

و اون اینه:حس حیات و آرامش عمیق و انگیزه ای دیگری برای زیستن!

و  همچنین قلب من دوباره داره رقتی رو در خودش ایجاد می کنه....!

این" رقت قلب" همون چیزی هست که هر وقت خیلی زمخت می شوم به دنبالشم.....!

 

 

  • Nirvana Atela