عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

معجزه ای را در خودم حس می کنم که می شناختمش و فکر می کردم در من است،اما حال می توانم لمسش کنم.سمت چپ بدنم تنها یک عضو دارد، از نوک انگشتانم تا مغزم و حتی موهایم که فقط "قلب من "هست.قلب من از معجزه عشق تو بزرگ شد و شد خود تو.دردهایت را به قلب من بسپار!غم هایت را به قلب من بسپار!هر چیزی که آزارت داد،به من بسپار!آری دستانت را روی قلبت بگذار و نفس آرامی بکش و به من بسپار!در من معجزه ای است  که اشکهایت را می بوسد،دردهایت را می پوساند و آرامشی از جنس شادی برایت می آورد.چشمه ای هست جوشان در سینه ام که معجزه عشق توست،چشمه ای که از قلب من آغاز می شود و در چشمان نافذ تو به پایان می رسد.در من معجزه ای است از تو که به تو می رسد،در من معجزه ای است که زیباییت را نشانم می دهد،در من معجزه ای است که خدا از تو آورد و مرا غرق تو کرد و بعد رفت!!!وقتی خدا رفت فکر کردم تنهایم گذاشت دلگیر شدم،اشتباه کردم آخر تو را در قلبم کاشت تا ببینمش،خدا عشق بود و من نمی دانستم که از عشق می آید و در عشق باقی می ماند.زندگیم فدای زندگی تو!نه برای اینکه نشان از خدا داشتی بلکه چون"معجزه عشق"را در قلب من کاشتی و این فدا شدنم نثار جان نیست و خود"جان"است.

  • Nirvana Atela

از یادم رفتی،تقدیر مرا به فراموشی برد/از یادم  رفتی،خودم هم از یادم،رفتم!!!/به یادم آمدی ،دوباره دانستم روح دارم/در تو پی چیزی بودم،یافتش!!تو را گم کردم/اما باز که تو را یافتم،آن چیز را گم کردم!!!/من آن چیز را بارها از خدا و تو طلبیدم!!!/من از آن چیز، دردها به خود انداختم!!!/این روزا خسته از طلب و درد،آن چیز را به دور انداختم/ ولی ناگه قلبم سنگین شد،لمس کردم و بوییدم و بوسیدمش/آن چیز فریاد قلب من بود که می شنیدمش/قلبم عاشقت بود،فریاد می زد/من فریاد را شنیدم ولی قلبم را ندیدم!!/از وقتی که آن چیز را با تمام زیباییش خاموش کردم،با قلبم که عاشق توست یکی شدم

  • Nirvana Atela

زندگیم زیبا هست،هر جایش و هر زمانش/آسمان صافی دارد،که گاه گاه ابری هم می شود اما با بارش بارانش،طراوتی از نو به گل هایم می بخشد/زندگیم همیشه در جریان هست،آخر در دنیای من هر چیز بی جانی نیز حیات دارد/زندگیم آرام هست،آنگونه که هیچ طوفانی نمی تواند آن را به هم بریزد/زندگیم دست نویس،سرنوشتی است که من را هر بار به دیدار خودم می برد/زندگیم جریان رودخانه ای است که تا ابد می رود و انتهائی ندارد و پایبند هیچ سکونی نمی شود/زندگیم قلبی در سینه دارد و عقلی در سر،هرآنچه به بیرونش می تراود حاصل هر دوست/زندگیم پر ار لبخند است،لبخندهایی که من هر روز به آن می دهم و دوباره پس می گیرم

  • Nirvana Atela

دلم گرفت از خودم،از زندگی،از تو،از آسان هایی که سخت شد و باز گریه کردم.دلم گرفت از تو!خودم را از تو جدا کردم و گفتم:این راه من است و باز هم بی تو می روم.خودم را از تو تا ابد جدا کردم و به عشق سپردمت ولی بعد از آن تنها در من "خودی" ماند که غیر تو نبود!!تا خواستم تو را از ذهن و روحم بیرون کنم،نشد!!آخر تو "قلبم" بودی و من انقدر درگیر ذهن و روحم بودم،این را فراموش کرده بودم!!

  • Nirvana Atela

رویاها!!! این زبان هستی که همیشه با من بوده،این بار نشانم داد،راههایی را که در تو بود برای عبور من،همانگونه در من است برای عبور تو.آری !!!تو نیز هستی شو و به این راه بیا و در رویاهایت از من عبور کن!!!.             رویاها!!!!جز به جز سرنوشتی را به من نشان دادن که اجازه ورود به آن،تنها"شهامت"است...                             رویاها!!!!راهی را نشانم دادند برای بیداری ابدیمان،با این همه من سکوت می کنم و تنها با قلبم می پذیرم!!من سکوت می کنم چون می دانم این بازی،بازیگر دیگری نیز دارد و او نیز باید این راه را بیابد.....

  • Nirvana Atela

می پذیرم به قلمروی خویش،هر آنچه را که از اصالتم نشانی دارد،همچو کودکیم هر چشمی را که ببینم دوست خواهم داشت و هر لبخندی را باور خواهم کرد!!!آری می خواهم عشق،بی هیچ "قضاوت"خاصیتم باشد.نقاب ها را نخواهم دید،نه از سادگیم!!!می خواهم چشمانم نظاره گر روح ها باشد.وقتی کودک بودم دنیا را زیبا می دانستم و بی هیچ پلیدی!!!!بزرگ تر شدم، با اینکه وجود داشت ولی باورش سخت بود،باور پلیدی ها!!!!بسیار از این عذاب کشیدم.اما می خواهم حال همچو کودکیم،دنیا را زیبا بدانم!!و پلیدی ها برایم فقط مانند شیشه باشد که بین من و باغی فاصله انداخته.اگر چه باغ را لمس نکنم اما می توانم،باغ را همان گونه که هست ببینم.می خواهم از این هم فراتر روم و دستانم را از این شیشه عبور دهم و باغ را لمس کنم!!!آری می خواهم به پلیدی ها نفوذ کنم!!!

  • Nirvana Atela

همیشه فکر می کردم که قدرت مهم ترین چیزی هست که دوست دارم به دستش بیارم(البته از راه درست).اما الان خیلی عوض شدم،قبلا هر چه جلوتر می رفتم همون قدر أندوهم بیشتر می شد.چیزهایی که از دور زیبایی داشت،نزدیک می شدم قشنگیاش رو از دست می داد.روح گریزانی داشتم،هیچ وقت نمی تونستم یک جا آروم بمونم.مبنای لذت رو حرکت می دونستم اما الان یک چیزایی عوض شده!!!فکر می کنم این چند ماه خیلی درد کشیدم،درد هایی که انگار لازم بود!!!دیگه هیچ چیز آزارم نمی ده(در این چند ماهی که گذشت هم از درون زجر می کشیدم و هم از بیرون وگذر سختی بود).من درد رو پذیرفتنم!!من ثبات رو به فرار ترجیع دادم!!و بعد از این پذیرش هست که می تونم به چشمان  آدم ها وخط های صورتشون و طرز راه رفتنشون و حتی لباس پوشیدنش عمیقا نگاه کنم و هر چی را که درونشون می گذره رو احساس کنم و از یکی شدنم باهاشون شاد بشم،شاد شاد!!!!حالا دیگه یاد گرفتم خودمم رو هم بپذیرم.گاهی فکر می کنم شعف یک بچه پنج ساله رو پیدا کردم و خرمندی یک آدم هفتاد ساله!!انگار تازه دارم زندگی می کنم(گاهی در حرکت و گاهی در سکون....).

  • Nirvana Atela

چشمانت را ببند،ذهنت را خاموش کن،گوشهایت را بگیر و هر جا که نامحرم است مناسب ندان برای گفتن سخن محرمانه!!!با دلت باش با روحت باش و از ذاتت بگو اما محرمانه در مکانی که جز محرم روحت کسی نباشد.بس است ترس!بس است تردید!بس است فرار.جایی را بیاب که بتوانی خودت باشی،حتی اگر به نام به خودت نباشی

  • Nirvana Atela

اینجا را دوست دارم و می خواهم همین جا بمانم آخر در اینجا خودمم،خود خودم!!!اینجا کسی من رو نمی شناسد جز تو و"ذات اصیل".اینجا می توانم بی پرده و بی ترس از قضاوت ها و بی هیچ برداشت غلطی،سخن گویم.اینجا،جایی هست که می توانی حقیقتم را ببینی.حقیقی که در حالت چهره ام پنهان هست.اینجا،می توانی اوج خواسته هایم را بدانی،اوج خواسته هایم!!!!اینجا می توانی مرا عیان بیابی،آری عیان!!!آنقدر عیان که هیچ کس من را تا این حد ندیده است.اینجا می توانی دوست داشتنم را لمس کنی.کاش می شد من هم تو را عیان ببینم،خود خودت را!!!کاش من،تو را طوری بشناسم که هیچ کس نشناسد.من در سکوت شاید هزاران بار می بینم و می شنومت،اما نه خود،خودت را!!!همیشه پشت ترس ها و قضاوت ها پنهان بودی.جایی که تو پشت ترس و تردید پنهان باشی شبیه جایی است که من پشت ترس و تردیدهایم پنهان هستم،جایی که فقط می توان آشفتگی را دید.....می دانی به چه می اندیشم به ترس ها!!!چیزی که مانع ملاقات انسان ها با خودشان شده،ما برای هر چیز اعتماد به نفس داریم جز در رو در رو شدن با خودمان!!!چرا که ما آنقدر بی نقص می یابیمش که خود را لایق آن نمی دانیم.....

  • Nirvana Atela

تنهایی بسیار سخت هست به خصوص درباره تجربه ای،که مجبوری در خودت نگهش داری.من بسیار از تنهایی رنج کشیدم،رنجی که وجود نداشت بلکه حاصل ذهن من بود.آری حاصل ذهن من!!!اما ذهنم حالا به یاد آورده گذشتش را ،زمانی را که در دل هرازان گیاه بود!!!زمانی که در چشمان هزاران جانور می درخشید!!!آری به یاد آورده غارنشین بودنش را و می داند تنها نبوده و نیست.وقتی هستی،ذات اصیل را بی هیچ پرده ای ملاقات کرد و خاطره اش در ذهنم ثبت شد به این اندیشیدن چرا من؟؟!!چرا یک انسان؟!!چرا تو؟!!چرا به این روش؟!! اما  اکنون از ناله هایم و گلایه هایم و تحیرم پشیمانم😔من به تازگی، زجه هایی را در خودم شنیدم که بعد از قرن ها با این ملاقات آرام شده ومن شوق هایی را در خودم می شنوم که بعد از این ملاقات شکل گرفته و یا خواهد گرفت.دیگر می خواهم بگذارم که زندگی در من،خودش را تجربه کند هر جور که عطشش می طلبد.می دانی!!! از وقتی که نیاکانم را به یاد آوردم و دانستم خودم هم نیاکان بسیاری از کالبد ها خواهم بود چقدر آرامم و می دانم دیگر هیچ وقت،ذهنم"تنها بودن" را احساس نخواهد کرد☺️😊

  • Nirvana Atela