عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از اول 

زبانم زود بند می آمد

و تنم به لرزه می افتاد

تپش های قلبم

فاصله هایی از حیا می آورد

تو

از چشمم بخوان

از قلبم تنها این تولد،رو ببین

و این را بدان

من چون توان نزدیک شدن ندارم

همیشه  دور می مانم

اما اگر می دانی

آمدنت با"حرمت"است

بیا!



  • Nirvana Atela

گم شده ای هستی

گم شده ای هستم

شریف هستی

شریف هستم

نمی دانم چقدر درست بودم

ولی راه درست را،دوست دارم

راهی رو نمی شناسم

راستی

اگر راه درست و شریفانه ای هست هنوز

و تو هم گم شده ات رو می خواهی

مرا ارزشمندانه،بیاب

  • Nirvana Atela
وقتی بچه  بودم شنیده بودم زیر لایه های  پوسته زمین،چشمه ای هست با اینکه نمی تونستم درکش کنم اما خواستم ازش بنوشم(خیلی اشتباه کردم).وقتی بزرگ تر شدم،گوشم رو گذاشتم روی زمین و صداش رو شنیدم،بهش عطش پیدا کردم ولی  هنوز می تونسم با آب روی زمین سیراب بشم.

نمی دونم چرا امروز به اینجا رسیدم،انگار هر جایی روی زمین و با هر فاصله از سطش،صدای این چشمه رو می شنوم و عطش شدیدی بهش پیدا می کنم،عطشی که هیچ آبی روی زمین نمی تونه سیرابش کنه.بین من و اون چشمه فقط یک لایه نازک از پوسته زمین باقی مونده.هیچ جا و هیچ  زمانی و حتی یک لحظه هم پیش نمی آید که صدای أین چشمه رو نشنوم و دنبال روزنه ای نباشم که ممکنه ازش خارج بشه وهیچ لحظه ای نیست که بتونم از أین عطش خلاص شوم.
من همیشه عادت داشتم  نشونه هر چی که عذابم می داد رو کلا پاک می کردم اما الان همه جا این عذاب هست و فقط یک جور می تونم پاکش کنم....
چقدر اراده ام در حالی  که گرفتار شدم،دخیل بوده؟!
من حتی آرزوی مرگ رو غلط می دونستم چه برسه اقدام به آن،اما حالا....

به یه خوابی که مکررا تو بچگی می دیدم فکر می کنم،تو خواب می دیدم مرده ام و روحم بعد از مرگ در عذابه اون هم فقط به خاطر یک دلیل....
روحم  تاب نمی آورد که عذاب مادرم رو ببینه.
و دلیل  تمایل من به زندگی تنها مادرم بود درست مثل الان!
دلم می خواد به یک سال قبل برگردم،همه چیز مثل اون موقع شه،دغدغه هام و خوشحالی هام،همه چیز هایی که  الان می دونم رو نمی دونستم و چیزی که الان شدم رو نمی شدم.....
هم خوابم عذابه و هم بیداریم...!
دیدن رویاهایی که درشون انگار پرده هایی برام کنار می روند،چیزهایی رو می فهم که از حد روح و روان و جسمم سنگین تره، کم کم داره بیشتر میشه...
تو بیدارم هم،یک ثانیه نمی تونم از واقعیتی که در من در حال شکل گرفتن هست فاصله بگیرم!
و از همش بیشترین عذابم از حس عجیبیه که حدود یک و دو ماه هست شکل گرفته و نا گهانی ایجاد می شه،احساس سنگینی که وسط سینه ام رخ می ده و روح و روانم رو عذابم می ده
اگه تنها باشم اون لحظه،دو دستم رو روی اون نقطه می گذارم هم از روی سینه ام و هم بین دو کتفم .آه می کشم و گریه می کنم.... 
و احساس دیگه ام،احساس سنگینی  وسط پیشونیم هست که شبیه سردرد نیست و روح و روانم رو عذاب می ده.
از نظر روانی،افسرده شدم چون من نمی تونم واقعیتی که در من در حال شکل گیری رو هست رو ندید بگیرم،قطعا هر چیزی در زندگی جذابیتش رو برام از دست داده.
اما این افسردگی نیست که تاب من رو برای زندگی پایین برده و حس نیاز به فرار از زندگی رو برام آورده.
اون چیزی که داره داغونم می کنه،احساس دردی هست که هر روز داره تکرار می شه،مثل کسی شدم که داره تو جاده ای  راه می ره که هر نیم سانتش یه شیشه برنده گذاشتن،با هر قدمی پاش بریده می شه ،درد می کشه و هیچ  راه فراری نداره مگر اینکه از این مسیر کلا خارج شه.
صبر برای این آدم قطعا معنا نداره! هر لحظه یک زخم و درد تازه ای!
نه دلم  می خواهد بخوام و نه بیدار شوم!هر دوش سخته....
اگه آدم یه درد داشته باشه می تونه کاری کنه و ازش دورتر شه
اما من انگار هر روز از یک دردی وارد یکی دیگه می شوم.
خسته شدم!نه دلم می خواد چیزی بدونم و نه چیزی بشوم.....
درد من دو درمان بیشتر نداره یا"مرگ"،یا از دست دادن حس خود درد...،.
اولیش رو حتی نمی تونم براش کاری کنم اونم فقط به خاطر مامانم(دیگه توان این که به چیز دیگه ای فکر کنم رو ندارم)
دومیش برای من حکم معجزه هست........
خوش به حال آدم هایی که می تونند به خدا فکر کنند و باهاش حرف بزنند...
من از نظر روح و روان توان اندیشیدن به خدا رو  دیگه ندارم(جذبه شدیدی که انگار می خواد جذبم کنه و من رو داغون می کنه)
ازون بدتر اینه که اخیرا هر وقت با خدا درد و دل کردم و در برابرش گریه کردم،همون شب در رویا(حتی برخی فراتر از رویا هست)پرده ای از جلو چشمم  کنار رفته که در حد درک من نبوده،روح و روان و جسمم من رو داغون کرده.

من دلم نمی خواد دیگه چیزی بدونم!
دلم نمی خواد سطح بودنم عوض شده!
دلم می خواد زندگی زودتر تموم شه!
دل می خواد یه آدمی بودم که عادی زندگی می کرد،بعد هر روز خدا رو عبادت می کرد و برای اشتباهاتش معذرت می خواست و دلش قرص بود!
دلم می خواست به بقیه آدم ها می تونستم بگم کلی بدبختی دارم و منظورم هم مشکلات زندگی بود! 

  • Nirvana Atela

گفتم:تو خدایی؟!

گفت:نه!

گفتم:تو کیستی؟!

گفت:من شاعری بودم

که چون اراده می کردم

بی هیچ نگاه و سخنی

در قلب رهگذری که از کنارم می گذشت

محبتی می شدم

و او از آن محبت

به عالم و آدم 

به حد خدا عشق می ورزید

اما نمی دانست که این محبت کار من هست!


گفتم:تو خدایی؟!

گفت:نه!

گفتم:تو کیستی؟!

گفت:من زنی بودم

که چون اراده می کردم

به قلب پیامبری وحی می شدم

و عالم را از حال او،دگرگون می کردم

اما هیچ کس نمی دانست این کار من هست!


گفتم:شما کیستید؟!

گفتند:ما همانیم 

که به قلب تو گلایه آوردیم

و حال می بریمش

ما همانیم

که میل به نیستی را در تو ایجاد کردیم

و حال به هستی می کشیمش


گفتم:شما کجا هستید؟!

گفتند: ما در دروغ زندگی، هستیم

و با یک اراده

در هر کجا که بخواهیم،راستش می کنیم!


گفتم:چه وقت می آیید؟!

گفتند:در شب  چو حال،به رویا بیابیم

و در روز در خاطر می مانیم


گفتم:چرا شما پنهانید؟!

گفتند:ما در خفا

از دل کفر ناب،

ایمان ناب پدید می آوریم

و گر آشکار شویم

از دل ایمان غیر ناب

کفر غیر ناب را آشکار می کنیم



گفتم:این عجیب است که...

گفتند:هیس!هیس!

خندیدم و گفتم:هان.....



  • Nirvana Atela
می گویم:خدایا!اصلا من در عالم کودکی
بچگی کردم
تو چرا خواسته هایم را باور کردی؟!

می گویی:دروغ نگو!
می گویم:راست می گویی
دروغ می گویم!
ولی تو بگو
در راست زندگی هستی یا دروغش؟!

می گویی:هر جا که من باشم راست باشد
می پرسم:راست راست زندگی؟!
می گویی:راست راستش!
می پرسم:حتی در یک دروغ هم نبودی؟!
می گویی:هرگز

می گویم:پس تو حال مرا نمی دانی!
از صبح در دروغ بیدار می شوم 
تا شب که در همان دروغ به خواب می روم

می گویی:تو خوشبختی چون مرا همیشه داشتی!
می گویم:حالا نه!
تا آن زمان که دروغ زندگی را نمی دانستم
خوشبخت بودم
ولی أمان از زمانی که دانستم
و برای من هیچ راستی نماند
جز تو...

من غریب شدم
و تنها....

تنها و غریبی که غیر تو هیچ ندارد
ولی تاب اندیشیدن به تو را هم ندارد
چون در  اندیشه آیی،می سوزانی مرا!

راستی شنیده ام، یادت دلهایی را آرام کرده
می شود دل یک کس را که آرام کردی نشانم دهی؟!
شاید آرامش را بیاموزم

می گویی:نه
حالی که من می دهم آموختنی نیست و شدنیست
می گویم:راست می گویی!
شکرت را به من آموختن
اما تو دل مرا ز گلایه ساختی
نشان کفرت را به من آموختن
تو همان را"ایمان قلبم"کردی

راستی خدایا
تو آموختنی نبودی
و بودنی هستی!

می دانی!
دوست دارم فریاد بزنم
که"زندگی تنها یک دروغ هست"

راستی خدایا
حال دلم خیلی سخت  شده
می شود یک دعا کنم؟!

می شود تاریخ را عقب ببری
و من را به این عالم نیاری؟
می شود دروغ زندگی مرا پاک کنی
آنگونه که از پاک شدنم
دروغ زندگی هیچ کسی خراب نشود؟
می شود اینها را 
آرزوهای محال من نپنداری؟

راستی خدایا
تو مرا با تمام مردم عالم غریبه کردی
به جز یکی!
که خودت آشنایش کردی
می شود دستش  را به من دهی!

این را برای درمان حالم،نمی خواهم
درمان حال من تنها مرگ هست
آن هم مرگی که مرا در تو محو کند

این را می خواهم چون
تو در آشنایم عطر خودت را برایم گذاشتی
مرا آنقدر مست این عطر کردی
که بعد از تو 
جز او هیچ راستی را در این عالم نمی یابم


  • Nirvana Atela
حرف من گفتنی نبود
 زور زدم
تا کلامش کنم!
یادت هست؟!
که نشنیده گرفتی!

جای تو از خودم پرسیدم
حرف برد و باخت بود؟!
تو مرا در خودت نیافتی!


چرا؟!
من از عمق جانم سخن گفتم
تو مرا با چشمانت ندیده گرفتی!!!
گوش تو و چشم تو از چه حرفی پر بود
که عمق جانت رو ندیدی؟!

می دانی جرم من چه بود!
قصه من

در هیچ کتابی نوشته نشده بود

و نه به من و نه تو
و نه هیچ کس دیگری نیاموخته بودنش!

می دانم!!
هر جرمی،جزائی دارد
من هم به جزاء این گناه
روزی تنم را می شکنم...
  • Nirvana Atela
گفتند خوش به حال آنکه
نام و نشانش ماندگار می کنی 
اما تو 
حال مرا خوش نکن
نام و نشانم را ببر!

گویم :هر چه دارم مال تو
می گویی:دعایم رو أجابت می کنی!
.
.
.
منت نگذار!
آخر  این خواست من نیست 
"نیاز" خود توست!

دل خوش داشتم
فکر داشتم
خیال داشتم
نمی دانستم!
که تو آن دلبری که همه را می بری

من اینجا جا ماندم!
پس بگو 
کی مرا ز من می بری؟!!

می گویی:صبر کن!
(خنده ام می گیرد)
تو تنم را آتش می زنی
و "آه"من را نمی شنوی!

دیگر هیچ برام مهم نیست!
چه بدانم !چه ندانم!
چه بمانم!چه نمانم!
چه شوم یا نشوم!

می گویم :من تسلیم توام
تو نگو،آفرین!
آخر
بی اختیارم
و جز این راهی ندارم!

هر شب
دست روی سینه ام می گذارم
فریاد خاموش می کشم
و غرق اشکش می کنم
می گویی:این همه از یاد من است
می گویم:یاد تو،نه!
از خنجری است که به قلبم می زنی!




  • Nirvana Atela
زیر پوست شهر
خیال است؟!
یا روی آن؟!
نمی دانم!

چه خیال باشد یا نباشد
من زیر پوست شهر را
فقط باور دارم

من تمام نقشه ها را پاک می کنم
 و شهر را 
از نو بی نقشه می سازم

می دانم!
 این شهر چهره دیگری هم دارد
من و تو هم چهره ای دیگر داریم!
ولی 
غیر چهره هم در ما "چیزی"هست
که شهر ندارد
دیشب خدا 
باز اندکی نشانم داد
با این تفاوت که 
این بار،"این چیز"
در خودم هم بود

من دیدم 
"این چیزی"که در توست
بیشتر از "این چیزی"هست که در من است
می دانی امروز از خدا چه پرسیدم!
تو چرا
هیچ از"این چیز"را در رویا نمی بینی؟!!!

من که کم تر از تو دارم
 دانستم و می دانم 
ولی چرا تو نمی دانی؟!!!
راستی
تا به حال
خودت از خدا پرسیدی؟!



  • Nirvana Atela
همچو پر سبک
همچو نسیم لطیف
همچو کوهی سنگین
سینه ام را پر کرده
و استخوان،گوشت،پوستم
را می درد
و آه من می شود

این راست من 
پشت کدام دروغ پنهان خواهدشد؟!
دلم عجیب هوای "خود فریبی"کرده!

نه خیال درست و غلط دارم
نه خیال راست و دروغ
 نه خیال غم و شادی
بی خیال بی خیالم
و بی تاب!

کسی در فرش دعائم کرد
"عمرت طولانی باد"
حواست باشد این نفرین
به عرش تو نرسد!

می گویند شب آسایش است
ولی من از غروب هر خورشیدی
به جز عمرم،خوف دارم

خوف دارم
پی ناله ها چشمی ببندم
چون از هر ناله
پرده ای،می دری
و زخمی بر چشمم می زنی

عشق و عاشقی را دانستم
اما این مرید و مرادی دیگر چیست؟!
نظری به جسم و روح و روان من کن!
جان من!در توان من نیست.....

می دانی؟!
بازیگر خوبی نیستم!
بس است،این بازی را پایان ده!

نگاه من بسیار خسته است
جان من!
چشم مرا بی هیچ خوفی 
تا ابد خواب ده!
  • Nirvana Atela
به بره گفتند
علف ها بهر تو روئیدن
بره تا این را شنید 
خرامان به جایگاهش
خورد و  روز به روز فربه تر شد
گفتنش:آفرین!ره سعادت می روی!
اما
طفلک هیچ ندانست
که خوراک می خواهنش

به آدم گفتند
تمام عالم برای تو خلق شد
آدم تا این را شنید
خرامان به جایگاهش
جان در کف گرفت و ره خدا رفت
گفتنش:آفرین،ره سعادت می روی!
اما
طفلک هیچ ندانست
که خوراک می خواهنش

خوش به حال بره!
خوش به حال بره!
چه این خوراک شود یا نشود 
پایانش یکیست

بیچاره آدمی!
بیچاره آدمی!
گر خوراک شود،نیست می شود
گر  نشود،بیچاره تر می شود!

بیچاره آدمی!
بیچاره آدمی!
هفت آسمان که 
بر هنرمندی خدا،سجده زد
چون  خود این هنر را دید
 به حالش زار گریه کرد

بیچاره آدمی!
بیچاره آدمی!
چون خلقتش به یاد آید
دلها خون می شود
 

  • Nirvana Atela