عشق اصیل ۱۱
چشمانم برف های روی کوه رو از پس پنجره نگاه می کنه و تن سردم از بخار فنجان چای بین دستام گرم می شه و در این حین ذهنم به یادت می افته،هر چند این یادآوری مه آلودست......
چند وقتی هست که تصمیم گرفتم دوباره در ذهنم ازت فاصله بگیرم چون برای لمس زندگی مجبورم هر چیزی رو که از جسمم دور هست از ذهنم هم دور کنم.
اما گاهی باز هم به رویاهام می آیی،رویاهایی مبهم که تو می آی به جایی که من دور ایستادم یا در حال رفتنم....
من مجبورم از خودآگاهم این عشق رو دور کنم چون این عشق برای من دنیایی درد و نقص داره و چیزی نیست که بشه لمسش کنم یا در این دنیای فیزیکی داشته باشمش، هر چند که این عشق برای هستی (یا زندگی )کامل هست....
نیروی زندگی رو تضادها می سازند و این عشق هم کامل ترین تضادها رو در خودش داره.......
هنوز هم یقین دارم که این عشق "اصیله"برای "هستی" اما این رو هم می دونم که اختصاص به من نداره(چون برای زندگیه).
و چون هستی به من اجازه زنده بودن رو داده پس من هم تا وقتی زنده هستم باید زندگی رو لمس کنم با حواس پنج گانه ام و چون این عشق کاملا از حواس پنج گانه من دوره پس باید بسپارمش به ذهن هستی....
- ۰۱/۱۰/۰۶