عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

با اینکه بعد از عبورم از وجود او،یک کم درباره "جفت روحی"و "روح های دوقلو"اطلاعات کسب کردم.اما اصلا نمی دانم اینها وجود دارد یا ساخته ذهن بشر است به منظور نشان دادن راهی به سوی"خود"و نظری ندارم!!!برای درک "بی شکلی"،مجبور هستم به هیچ چیز شکلی ندهم.اما به یقین می دانم چیزی از من و از او،این راه را باز کرد.حتما هر دو آماده بودیم و دلیلی داشت.می خواهم درخواست خودخواهانه من را اگر خواست،بپذیرد(هر چند مطمئن نیستم این درخواستم،درست باشد) و باورم کند (تا از او عبور کنم).او هرکجا و هر جور دوست دارد و درست است،زندگی کند اما اگر خواست باور کند لحظه ای،کسی از او عبور کرد و شاید هم باز در حال عبور باشد(ناخودآگاهانه) و بعد از مرگ نیز ممکن است، عبور کند!

او می تواند این عبور را بپذیرد یا نه و آزاد هست.دلم می خواهد به خودش نزدیک شود و اگر دانست که این خواسته ام حق است،این" راه "را از درونش برایم باز نگه دارد ،آنگونه که درست می داند:ناخودآگاهانه یا آگاهانه در ذهنش(من فقط خواهان حقم،چون عبورم حق بود).

یک انسان معمولی تنها نوعی از زندگی را می طلبد که در آن منطق و عدالت وجود داشته باشد.همان انسان معمولی می تواند گاه گاهی در میان اشتباهاتش،عبوری اینگونه هم داشته باشد.

من همان انسان معمولی هستم که می خوام تا آخر حیاتم در این دنیا و بعد از این دنیا،این عبور را داشته باشد،اما نمی دانم به کمکش احتیاج دارم یا نه؟!!!ولی درخواست می کنم،چون شاید احتیاج داشته باشم..

  • Nirvana Atela

من می دانم حق یعنی توانمندی خودم.می خواهم باز بلند شوم  و این بار قدرت نیروانائیم را به عشق آمیخته کنم.این کار برام بسیار سخت است.با اینکه،مسئول زندگیم،تنها خودم هستم ولی دلم می خواد از بهترین دوستم،همانکه  راهی را برای لمس "بالاترین سطح وجود"در اختیارم گذاشت،بخواهم که مثلث وجودش را برایم باز نگه دارد تا همیشه(نمی دانم چرا او؟!چرا کس دیگری قبل از او،یا بعد از او  و یا چیزی غیر از یک انسان،این راه را برایم ایجاد نکرد.حتما دلیلی داشت).یک دریچه از وجود او،پاکی و إیمان بود ومن دلم می خواهد سعی کند آن پاکی را حفظ کند(هر چند زندگی او ربطی به من ندارد و شاید درخواستم از خودخواهی باشد) و باور کند اگر بخواهد می تواند از درونش و جایی فراتر از ماده،کمکم کند.من او را بهترین دوستم می دانم چرا که بهترین أثر را در زندگیم داشت(نمی دانم من اثری بر زندگیش داشتم یا نه؟!اما یک بار در حالت خواب وبیداری،روحش را از روحم جدا کردم ولی با این حال نمی دانم،من را می شناسد یا نه؟!این مسئله مهم نیست چرا که اگر باید می شناخت و اثری در زندگیش می داشتم،حتما صورت گرفته و اگر هم نیازی نبوده،صورت نگرفته.هستی هرگز از کسی از دریغ نمی کند.

  • Nirvana Atela

دنیام عوض شد،یک رهایی که در آن آرامش بود.از درونم،ازش فاصله گرفته بودم.هر وقت دردی یا ترسی داشتم در وجود نیرواناییم،حلش می کردم.اما با همه اینا،گاهی چیزی از اون،گونه هام را خیس می کرد.یک وقت هایی از هیاهوی زندگیم به خودم پناه می بردم و اشکی از جنس اون بدون هیچ احساسی جاری می شد.یک شب خواب دیدم در خانه ای زندانی شده،من هم دلم می خواست پشت در اون خونه برای همیشه بمونم(به این خواب توجه ای نکردم).روزام وشبام می گذشت تا اینکه،یک شب داشتم از یک جایی رد می شدم.رو به روم ایستاده بود و سرش پایین بود هیچ حسی به من دست نداد اما ناخودآگاه، کمی جلوتر ایستادم و بعد به سمتش رفتم و نگاش کردم. وقتی برگشتم خانه،با اینکه هیچ چیز، من را آزار نداده بود،دستام رو گذاشتم روی صورتم و جلوی آینه ایستادم و گریه کردم.اون شب گذشت و صبح فردامثل همه صبح ها فرا رسید،داشتم کتاب می خواندم اما نمی دانستم چرا هیچ چیز نمی فهمیدم،باد از پشت پنجره کنار میزم برگ ها رو می رقصوند،رقصی که روحم رو عذاب می داد.صدای پرنده ها،نا هنجار ترین صدایی بود که اون روز می شنیدم.هیچ چیز رخ نمی داد جز اینکه رقص برگ ها و آواز پرنده ها هر روز بیشتر عذابم می داد.هیچ خیابانی مناسب نبود که من قدم بزنم.از همه جا گریزان بودم و کم کم چشمانم از اشکی که جنسشان رو نمی شناختم پر شد.همش دنبال شرایطی می گشتم که تنها باشم و گریه کنم(گاهی برای ساعت ها).چه اتفاقی افتاده بود؟!!در من دوباره زنده شده بود،چیزی که به خواب رفته بود.در میان حرف هایم،خنده هایم،رد شدنم از خیابان ها و خیره شدنم به هر چیزی،لحظه ای سکوت مرا فرا می گرفت(سکوتی که مرا در من می شکست).تمام قدرتم را از دست داده بودم و به زور روی زانوهایم می ایستادم.چیزی عمیق تر از این زندگی مرا محو خود کرده بود.اون دوباره آمده بود به آگاهیم؟!یا وجود حقیقی ام به من باز تنلگری زده بود؟!نمی دانم،فقط می دانم چیزی کم بود در وجود نیروانایی من.چگونه باید این کمبود را جبران می کردم؟!دیگر جرّأت نزدیک شدن به خودم را حتی در خیالم نداشتم(وجود نیرواناییم که مرا قوی کرده بود،حالا عذابم می داد)من از خودم فاصله گرفته ام تا عذاب نکشم که خود همین برایم "درد"داشت.منی که جای اون را  با کلی قشنگی پر کرده بودم و از آمدن و رفتن او،راضی بودم.حالا تحمل نداشتم  و همه چیز مثل روزای اول شده بود(من و یک دنیا سردرگمی).گریه هایی که یک روز افتخارم،رهایی از آن ها بود باز به سراغم آمده بود.من داشتم راهم را صحیح می رفتم اما چرا به بن بست خوردم؟!!!!!!

  • Nirvana Atela

من یاد گرفته بودم بدون اون هم زندگی کنم،اما کامل از ذهنم خارجش نکرده بودم تا بالاخره یک زمان تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم،نمی دونم چطوری شد از تمنای درون من بود یا تمنای درونی اون.اولش تونستم ولی بعد انگار نمی شد اصلا نمی فهمید من چی می گم یا شاید هم توقع شنیدن چیز دیگه رو داشت.نمی دونم؟!ولی انگار دنیامون خیلی با هم فرق داشت،من باز حسش کرده بودم(به خود حقیقیم نزدیک تر شده بودم)و باز عاشقش اون شدم یا بهتر هست بگویم عاشق خودم شدم.احساس سبکی عجیبی و درد بیشتری می کردم.سخت می تونستم از اون حالت خارج شوم.برای شب های متعددی در خواب می دیدم که در آسمان با ستارهها،اسم من و اون رو نوشتن و این ستاره ها حرکت می کردند و من هم در جهت حرکت ستاره ها، حرکت می کردم اما بعد از چند شب خواب دیدم،ستاره ای در آسمان از حرکت ایستاد و در حالت خواب و بیداری از آن مرد چیزی به ناحیه کمرم اضافه شد.بعد از اون بود که فهمیدم هر چه باید می داد را به من داد  و دیگر به اون احتیاج ندارم(فهمیدم چیزی از درونش، تکمیلم کرد).حس عاشقانه من تبدیل به احترام شد نسبت به کسی که تا این حد کمکم کرده بود.(من از آن  دوباره گذشتم)بعدها وقتی یادش به ذهنم می اومد به این فکر می کردم اگر ببینمش نسبت بهش حسی به غیر از احترام دارم؟!!!(یک بار کسی از کنارم عبور کرد که کمی شبیهش بود و تمام وجودم به لرزه افتاد).من هنوز حسی داشتم که فقط در ناخودآگاهم باقی مانده بود.احساس قدرت می کردم،دیگه کاملا به خودم متکی بودم.به جایی رسیدم که فهمیدم "بی شکل ترین،شکل هستی"همیشه در من است.من می تونم به تنهایی بهش نزدیک شوم.ترس ها  وضعف ها از من دور شد(تقریبا به یک آرامش رسیدم).....

  • Nirvana Atela

اسمش را خیلی دوست داشتم و دارم،تو زندگیم اثر داشت.یادمه یک بار نیت کردم دربارش و از بچه ای فال خریدم.نوشته اون ورق کاغذ من رو به فکر برد.اسمش نوشته شده بود ولی به عنوان  یکی از اولیا.در یک لحظه یک تنلگر شد برام.من هم مثل خیلی از مسلمان ها اعتقاداتی داشتم.آن برگه کاغذ من را به این فکر برد چرا انقدر که به او توجه داشتم به آن ائمه اهمیت نداده بودم؟بعد از این جریان گرایشی بیش از قبل به آن ائمه پیدا کردم.تا حدی که یادمه تو اون سال ها یک بار با یک جمعی مشهد رفتم تو صحن بودم،آدمی رو دیدیم که در همان نگاه اول شناختمش.ایستاده بود حتی لباساش با بقیه فرق داشت،درست همان جوری بود ظاهرش،  که درباره ائمه ای شنیده بودم.برای اینکه مطمئن شوم اشتباه نمی کنم،به بقیه نشانش دادم وگفتم لباساش با بقیه آدم ها فرق داره،اونام تأیید کردند(اما بعدش یادشون نبود).من آن ائمه را یک بار هم وقتی بچه بودم در خواب دیدم که جلوی من نشست و روبندی را از صورتش برداشتم،اما باز یک نقاب روی صورتشون بود.بعدش همان سال ها ،یک شب خواب بودم،صدایی گفت:بلند شو،چشمات رو باز کن و بیبین(اسم آن ائمه رو گفت)آمده.از خواب پریدم وخیلی ترسیده بودم،اولش احساس کردم فقط یک خواب هست،موقع اذان صبح بود از ترس چشمام را به زور باز کردم ولی انگار فقط خواب نبود همه اتاق پر از نور سفیدی بود و یک تصویر مثل یک مانع برای دید آن ائمه،از ترسم دوباره چشمام را بستم و بعد چند دقیقه باز کردم،دیگر هیچ چیزی نبودو آن صبح با گریه،نماز صبح خواندم.زمانی که به این رسیدم که دیگه نباید دین داشته باشم،برای اولین بار حضرت فاطمه در خواب دیدم که کمی از من ناراحته.در آن خواب در مکان تاریکی گیر افتاده بودم که پر از مار بود،نوری نبود که جهت فرار را بدانم.اون وقت حضرت فاطمه به آن ائمه گفت:به سمت من بیاد.آمد و من را به سرعت از آن تاریکی و مارها نجات داد.این خواب خیلی خوب بود که نشان می داد،اعتقادی که من داشتم عوض می کردم تا همان لحظه آخر کمکم کردن. ماه برای من همان ائمه که در خواب و بیداری دیده بودمش به اعتقادات گذشته ام (به اعتقاد الانم قوی ترین نیرو وصل به هستی بود)هست.البته این تغییر عقیده های مذهبی،سال ها بعد زمانی که دیگه به جایی رسیدن که احساس بی نیازی به اون مرد(مهتابم)پیدا کردم صورت گرفت.(من تا همیشه مهتاب را با اسم ماهم خواهم شناخت.چون قطعا ناخواسته این اسم برای بهترین سرنوشت من گذاشته شده بود)

  • Nirvana Atela

من تبدیل به "وجودی"شده بودم که بی حد ومرز بود و روح و جسم هم از آن جدا نبود بلکه نقطه ای از آن عظمت بی حد بود.تنها تصویر مادی که می شد به اون حالتم بدم"آگاهی"بود.در آن حالت وجودیم، وجودی از مردی که فکر می کردم اصلا برام مهم نیست رو به روی من نشسته بود و روی ناف و دو سینه راست وچپش،سه دایره نورانی (سه زاریه یک مثلث)وجود داشت که من فقط تونستم بفهمم دایره ای که روی سینه راستش بود همان جا که بهش ذُل می زدم و حس خوبی می گرفتم،إیمان و پاکی زیاد بود.در یک لحظه همزمان از هر سه دایره عبور کردم(سه تونل نورانی سفید)و درنهایت به جرقه های نور نارنجی رنگ و تاریکی رسیدم.اونجا نزدیک ترین حالت به خدا بود.وقتی از اون حالت خارج شدم،اولش فکر کردم که چرا تاریک بود؟!!چرا از نور به تاریکی رسیدم؟!چرا از وجود یک انسان دیگه عبور کردم؟!!مردی که فکر کرده بودم برام مهم نیست،دیگه برام خیلی مهم شده بود نه به عنوان یک عشق یا یک انسان فقط،اون بیش از هر چیزی در این جهان و چند سطح بالاتر از این جهان برام مهم شده بود اما الان چرا باید می فهمیدم که انقدر برام مهمه،درست زمانی که دیگه به سختی می تونستم ببینمش؟!!!!چرا درست لحظه ای که فکر می کردم بهش حسی ندارم،اون بالاتر از "احساس"در ذهن و روحم  وارد شد؟!چرا اون یک زن یا یک بچه یا یک فرشته یا چیز دیگری نبود و یک مرد بود؟!!!!!!معشوقه اول من که بی نقص و متواضع بود،من رو به نزدیک ترین حالتش برد،من تا این حد را نخواسته بودم ازش،من فقط خواسته بودم لنگشم رو برطرف کنه،اما اون پاهای متفاوتی داد به من،خارج از انتظارم.اونم به وأسطه یک انسان دیگر.من داستان عشاقی را که از عشق به خدا رسیده بودند را،شنیده بودم ولی باور نداشتم.من داستان"لیلی و مجنون"شنیده بودم و به نظرم مجنون،تنها دیوانه ای بود و برای رسیدن به خدا نیاز به "عشق"نبود و باید تنها"نفس"را پاک کرد.من عاشق شده بودم،عاشق کسی که با عبور از وجودش به خدا،خیلی نزدیک شدم.اون باعث شد،تمام فاصله های بین من وخدا شکسته شه.من عاشقش شدم ولی هرگز "جنون"نگرفتم.روزها عادی زندگی می کردم اما شبام با گریه سپری می شد،به هیچ کس اون موقع حرفی از اون اتفاق نزدم حتی به خود اون.شب ها نماز می خوندم و گریه می کردم و با فغان و ناله،اون مرد رو از خدا می خواستم.نه رویی داشتم و نه توانی برای نزدیک تر شدن به اون،با اینکه چند بار سعی کردم اما انگار تمام راهها به سمتش بسته بود،نمی تونستم بهش نزدیک شوم خیلی راحت،آخه چطور می توانستم نگاهش  کنم و چطور می توانستم حقیقت رو بگویم که اون باور کنه.اصلا اون باید می دانست یا نه؟!اصلا شاید حس من داشت به بی راهه می رفت و از اون "بت"می ساختم؟!دو تا سه سال هر شب گریه داشتم و هر روز تمنایی و سردرگمی،بدون اینکه نزدیک ترین آدمای زندگیم بدانند.خیلی شرایط سختی بود،من تنهای تنها بودم نه دردم رو می توانستم به کسی بگویم و نه مرهمی پیدا می کردم.بالاخره تونستم کمی با این مثله کنار بیام.ذهنم رو ازش خالی و تهی می کردم.این تهی شدن برام درد داشت،اما خوب عقل در نهایت صبر و وابسته نبودن را برام ایجاد کرد، چون دیگه هیچ جور نمی توانستم بهش نزدیک شوم.یادمه یک بار شماره ای ازش پیدا کردم و با شماره ناشناسی بهش پیغام دادم که یادم نیست پیغامم چی بود و اون در جواب پاسخ داد:(برای یک برگ خراب تمام دفتر زندگیت رو پاره نکن)منم حرفش رو قبول کردم و کم کم زندگی دیگه ای شروع کردم که حضور اون درش کم رنگ تر شده بود

  • Nirvana Atela

یک روز داشتم از پله های یک جایی پایین می اومدم،مردی داشت نگام می کرد،نگاهش به چشمام افتاد وقتی من از کنارش عبور کردم،لبخند زدم(آخه شب قبلش خواب دیدم که یک بچه کفش های بچگانه ای به دستم داد  و اون مرد در همان لحظه  ایستاد رو به روم و به چشمام ذل زد.تشابه خواب شب قبلم به اون لحظه برام بامزه بود).یک چیزی بعد از اون خواب عوض شد،یک چیزی در خودم.دیگه وقتی از کنارش عبور می کردم با اینکه هیچ چیز در ذهنم نبود اما تنم به لرزه می افتاد،دیگه زیاد خوابش رو می دیدم از آن زمان به بعد وقتی می دیدمش با اینکه باهاش حرف نمی زدم اما به زیر شانه راستش خیره می شدم و حس خوبی داشتم و فقط می فهمیدم در اون "یک چیززیبایی"است.من بیشتر ازش فاصله گرفتم برای اینکه مطمئن بودم نمی تونم،لرزش دستام را ازش پنهان کنم.تا بلاخره یک روزی دیدارهای ما در بیداری به پایان رسید،آخرین بار دلم خواست زیاد نگاش کنم(می دونستم قرار هست سالها نبینمش،ولی اون زود رفت و منم رفتم).نمی دونم همون اون روز بود یا چند روز بعد،یک شب بود داشتم بهش فکر می کردم و با خودم گفتم:ولش کن اصلا خیلی هم مهم نیست.در این حال و هوا بودم که خوابم برد...در حالتی بین خواب و بیداری،تبدیل به چیز دیگری شدم(هیچ چیز نبودم به جز یک آگاهی وسیع،بی حد و مرز....

  • Nirvana Atela

خوب طبیعی هست آدما وقتی از کسی که خوششون می آد،زیاد بهش فکر می کنند.منم داشتم همین فرایند رو طی می کردم تا یک شب خواب دیدم اون مرد مو بلوند و با چشمای آبی که من ازش خوشم اومده بود،کنارم ایستادو در دستان من کفش های قهوه رنگی بود که انداختمشون زمین (با اینکه تعبیر این خواب رو فهمیده بودم ولی اصلا نخواستم باور کنم)این خواب،از خواستن من کم نکرد تا اینکه دوباره خواب دیدم که زندگیم با اون پر از هرج ومرج میشه(به خودم گفتم خواب هست و باز قبول نکردم).بازم خواب دیدم یک صدایی به من گفت تو نباید عاشق اون باشی چون برات خوب نیست،تو باید عاشق کس دیگه ای باشی.نتونستم به اون صدا،گوش ندم.وقتی از خواب پریدم با خودم گفتم :باشه ولی من هیچ وقت عاشق هیچ کس دیگه ای نمی شم(چه کاری هست آدم خودش رو اذیت کنه.)

  • Nirvana Atela

تو اون موقع ها،خواب هایی که می دیدم فرق کرده بود.خیلی هاشون اتفاق می افتاد یا ازشون پیغامی را دریافت می کردم.یادمه یه شب خواب دیدم به جایی رفتم که"جبرئیل"داشت سماع می رقصید و رو به سمت  من کرد وگفت:چرا انقدر تنبل هستی(من خجالت کشیدم از این حرفش😊)و بعد دستش رو برای اشاره به آسمون برد بالا و گفت:(این خود خداهایی،که می کنند:هرگز نیست فقط اونه).همون موقع یکی از کنارم رد شد و سرم رو از سمت "جبرئیل "برگردوندم و نگاش کردم(می شناختمش ولی مهم نبود تو خوابم و کسی بود که ازش خوشم نمی اومد.من این آدم باز چند وقت بعد تو خواب دیدم که با چاقو دنبالم می کرد داخل یک ساختمان ،قصد کشتنم را داشت.ازش فرار می کردم تا یک جایی که یکی از نزدیکانش نذاشت من رو بکشه.اون لحظه هر دو آرام شدیم و از یک پنجره،٢ماه رو که به وسط آسمون می اومدند نگاه کردیم).تا مدتها غرق جمله ای بودم که جبرئیل گفته بود(خودخداهایی که می کنند نیست،منظورش منیت بود،اون به یگانگی خدا اشاره کرد).....از اون آدم واسه این خوشم نمی اومد چون بد اخلاق بود.من اون آدم رو زیاد می دیدم،اولاش رفتارش ناراحتم نمی کرد چون می دونستم کلا بد اخلاقه ولی یک جایی واقعا ناراحت شدم(نمی دونم برای من سوءتفاهم ایجاد شده بود یا درست فهمیدم) اون احساس کرده بود که من ازش خوشم میاد و رفتارش با من شبیه کسی بود که کسی رو می خواد پس بزنه، در حالی که رفتار من کاملا "رسمی"بود.هیچ وقت حس اون موقع خودم رو فراموش نمی کنم،خیلی اعصبانی شده بودم و به غرورم برخورده بود و با خودم گفتم:(چی فکر کرده با خودش،من اصلا کس دیگه ای دوست دارم و بعدش تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت بهش نزدیک نمی شم).چون غرورم رو شکست،دلم خواست عاشقم شه و غرورش بشکنه.

  • Nirvana Atela

در حال و هوای خودم بودم،یک روزی بالاخره یک چیزایی تو همه عوض میشه.این تغییرها،از درون هست و بعد شکل بیرونی پیدا می کنه. از من سوال می پرسید،یک کلام و سخت جواب می دادم و سعی می کردم بهش نگاه نکنم.اون برگشت و به کسی که همراه من بود گفت،زیبا و"توقسه".حرفش برام مهم نبود چون من با اصولی که درست می دونستم باهاش برخورد کردم.با اینکه باهاش زیاد حرف نزدم اما بعد از اون دیدار زیاد بهش فکر می کردم.دفعه بعد که دیدمش خوب نگاش کردم(برای منم پیش اومد مثل همه آدم ها).دفعه سوم بود که کارتش رو به من داد و پشت کارت،شماره شخصیش رو نوشته بود ونشونم داد و خواست بهش زنگ بزنم( با اینکه از کارش خوشم نیومده بود و قرار نبود هیچ وقت بهش  زنگ بزنم)چیزی نگفتم و سکوت کردم.بعد از اون بیشتراز قبل هم بهش فکر می کردم،یادمه یک بار خونمون زنگ زد(شمارمون رو داشت)من قطعش کردم،چون از این ارتباط می ترسیدم.اما من ازش خوشم اومده بود (یک مرد با موهای روشن و چشم آبی و قد بلند و جذابیت های دیگه،انتخاب خوبی بود برای جذب شدن)بعد از اون موقع زیاد تو خوابام می دیدمش.......

  • Nirvana Atela