می گفتند خدایا،مکر داری
ولی من مکرت را، اینگونه نمی دانستم!
وای چه زجری دارم
وقتی به خود،نزدیک می شوم
آخر
در سرشتم قلبی ساختی
که از آن دیگریست
ومن
تازه توانسته بودم
تاب این قلب را بیاورم
که تو در پیشانی ام
از سرشت خودت
چشمی ساختی
که بی هیچ وأسطه ای
به آن چشم،می تابی
و مرا می سوزانی
از اشک هایم جوی خون می سازی
و دستانم را مهر نماز،می کنی
که می بوسمشان
و پیشانی غرق به خونم را
سجده ای در این سجاده خاکی می کنی
شبانگاه
من در این حال
لحظه ای لمس تو را،تاب می آورم
و دستانم را
به پیشانی ام پیوند می زنم
و مثلثی می سازم
از دستانم و قلب و پیشانی ام
که تاب تو را
هر چند با کلی درد می آورد
و به هر چه در این عالم خاکیست
هدیه می دهد
در تمام زندگی
جز خیال تو
چیزی ندارم!
رنگ ها را پاک می کنم
آرزوها را خاک می کنم
هر بار که خالی می شوم
در أفق های خودم
باز تو را پیدا می کنم
.
.
.
باز تو را
ای هوای من!
ای نفس های من!
ای شعله عشق در قلب من!
محبوب ترین و خالص ترین
قبله ام رو به خدا می یابم
.
.
.
باز تو را
در درونم
یگانه راه رسیدن به خودم
و یگانه دلیل زندگیم
و بهترین لطف،
بدترین درد
از خدایا می یابم
راستی تو مرا
چون مرده ای در میان زندگان
و زنده ای در میان مردگان
تنها می کنی
و به جایی می رسانی ام
که با خودم می گویم
جان من،فدای جان شیرین تو!