عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

 سخنی که از تو  گفته می شود در برابر دیدگانم،کلامی هست که مرا آرام تر می کند،آرام و آرام تر/ کلامی آشنا هست که با اینکه غریبانه می آید،خوب می شناسمش/ همان کلامی است که قدرت ساختن دارد/قدرت ویران کنندگی دارد/قدرت قرار دادن و بی قرار کردن دارد/آن کلامی است که خلق می کند/و دستی می شود که دست گیری می کند/آن کلامی است که در کنار قلبم جا دارد

  • Nirvana Atela

بی قراریت،بی قرارم می کند/درد تو در آرامش هم نا آرامم می کند/گفته بودی بیا،آمده ام/گفته بودی نرو،نمی روم/حال من می گویمت که آشفته نشو در این بازی سرنوشت...

  • Nirvana Atela
گفتند آدمی از جایی آمده است و به جایی می رود!آدمی از کجا آمده است؟!!!من که یادم نمی آید از جایی آمده باشم،من همیشه همین جا بودم در موج های دریا،تن داغ صحرا،من حبابی بودم  در دهان یک ماهی و همان گلوله برفی بودم که کسی مرا انداخت.من بودم،درست مانند الان که  هستم،در یک بیشه و در گلبرگ های گلی،در نوای بلبلی.گفتند آدمی به جایی می رود!به کجا؟!!من که همین جا خواهم ماند، در ریشه های درختان،در گلبرگهای غنچه ای که هنوز نشکفته و در گریه نوزادی که متولد خواهد شد و فریاد هایی که هنوز شنیده نشده!.
من همان آدمی هستم که آمده است و می رود؟!!!!نه،من همیشه می مانم وبرایم مهم نیست چه باشم،فقط می خواهم همیشه " بودنم" را در هستی داشته باشم و برای همین از لحظه هایی که "نبوده ام"توبه کردم و قلبا دوست دارم دوباره به گناه "نبودن"مبتلا نشوم.
آری توبه کردم از اینکه بخواهم سرنوشتی بسازم که در آن"بودنم"کم رنگ باشد
آری توبه کردم که به جای"درون خودم"راهنمای بیرونی داشته باشم
توبه کردم از خواب کردن "اراده ای"که در من بیدار شده بود.
توبه کردم از اینکه خواستم خودم را از نو بسازم در حالی که " خودم" بی نقص در خود من،بود.
توبه کردم به اعتمادی که به سرنوشت داشتم در حالی که بارها دیدم که همه چیز بسته به"انتخاب"و "اراده"من است.
توبه کردم از اینکه گفتم خدا خواست من،خواست توست و او به من گفت که خواست من این "جاذبه"است و با "اراده تو"،ولی من تاب این جاذبه  و اراده را نداشتم........
  • Nirvana Atela

خواب آگاهی؟!!!اولش نمی شناختم این واژه رو،یک بار که به یک کتاب فروشی رفتم یک کتاب رو در قفسه کتاب های روان شناسی دیدم که اسمش این بود"خواب آگاهی"و"مانیتیسم شخصی".این کتاب کم کم به من حس خوبی داد چون درباره کابوس هایی نوشته بود که من زیاد می دیدم و راه برخورد باهاشون.خیلی وقت ها پیش می اومد که در حال خواب دیدن،سطح هوشیاریم عوض می شد و انگار کاملا بیدار می شدم اما هنوز رویا می دیدم و همین تغییر هوشیاری،یک خواب ساده رو برام تبدیل به کابوس می کرد چون مجبور بودم هی تقلا کنم که از نظر جسمی  و ذهنی هم بیدار شوم،نهایت تلاش من  گاهی به این تبدیل می شد که می تونستم چشمام رو باز کنم اما باز دوباره به خواب عمیق و همون رویا فرو می رفتم و دوباره تقلا برای بیداری جسمیم و ذهنیم و خارج شدن از رویا(البته این حالت با اصطلاح عمومی بختک و رویا بینی قبل از به خواب رفتن  و رویا بینی در موقع نزدیک بیدارشدن کامل فرق، داره).خواب آگاهی حالتی هست که خیلی ها تجربه می کنند،من در این کتاب خواندم که نباید ترسید و باید خواب رو با اراده خودمون پیش ببریم  چرا که این مثله کمک به "خودآگاهی"می کنه.بعد از خواندن این کتاب یادمه یک بار خواب دیدم که ته دریا هستم و می دونستم که دارم رویا می بینم سعی کردم که تقلا نکنم برای خارج شدن از اون رویا اما نتونستم به ترس از خفه شدنم غلبه کنم و بیدار شدم.در کل  واقعا خیلی وحشتناکه،من معمولا بعد کلی تلاش که نمی تونستم از این حالت خارج شوم شروع به فریاد زدن و کمک خواستن از مامانم می کردم و در نهایت که می دیدم اصلا نمی شه از رویا خارج بشوم شروع به قرآن خواندم می کردم (آگاهانه در فکرم)تا بتونم بیدار شم.یادمه یک بار که این حالت به من دست داد همش سعی می کردم درب اتاق رو باز کنم و خارج شوم،با باز کردن درب فکر می کردم موفق شدم اما باز می دیدم هنوز در رویا هستم و به تقلا نیاز دارم،درست یادمه اون بار که از اون حالت خارج شدم یکدفعه خیلی گریه ام گرفت چون این فکر به ذهنم اومد که مر گ هم همینه،آدم وقتی می میره، میره تو رویایی که نمی تونه دیگه ازش خارج شه و حتی اگر اون رویا،رویای بهشت هم باشه خیلی ترسناکه،ولی تو همین حالت یاد کتابی افتادم که چند سال قبل خونده بودم"جهان هالوگرافیک"در این کتاب نوشته بود طی تحقیقاتی که انجام دادن بعضی از آدم هایی که به کما یا مرگ رفته بودند ولی بعدش زنده موندن،گفته بودن که با دو چیز تماس داشتن"عشق"و "آگاهی"اما به صورت های مختلف مثلا برخی آگاهی رو مثل کتاب خونه تجربه کرده بودن و برخی عشق رو به صورت نور یا فرشته....ولی یک چیز جالبی بود که برخی عشق و آگاهی رو بدون هیچ شکل خاصی تجربه کرده بودند(انگار یک امیدی به دلم افتاد،درست از اون موقع تصمیم گرفتم که بتونم مرگ رو با هیچ رویایی تجربه کنم نه بهشت نه بوی خوب نه نهی و منکر نه دیدن فرشته ها و نور و نه تصویر انسان های پاک،و نهایت تجربه ام همون باشه که یک بار برام رخ داد یگانگی با ذات اصیل).الان به یک چیز ی که یک بار برام یک کسی  تعریف کرد دارم فکر می کنم و اون هم این بود که بعد از دفن کردن پدرش وقتی همه از مزار رفتن،٧بار از قبر دور شدن و به سمت قبر برگشتن گفتن:نترس و ما هستیم،اگرچه این تنها یک سنت برای اونا هست ولی به نظرم کار قشنگیه،چون واقعا می تونه ترس مرده  رو کم تر کنه یا اینکه بعضی ها تا غروب سر قبر می موند،به نظرم باز این هم درسته...البته این رو فقط با توجه به تجربه شخصیم می گم چون این رویاها هرچی باشه خیلی وحشتناکه...

  • Nirvana Atela

با اینکه بیشتر دچار  یک ناآرامی هستم،اما گاهی احساس می کنم تمام بدنم سبک شده.گاهی دچار اضطراب می شوم و احساس می کنم وسط سینه ام،درست کنار قلبم یک چیزی کم هست و  اون مکان تهی شده،سعی می کنم با خوندن همون شعر کمی این تهی بودن رو از خودم دور کنم.کم کم دارم وارد دنیایی می شوم که خیلی با گذشته ام فرق داره.من همون آدم هستم با تمام نقص های گذشته ام و زندگی بیرونیم کم ترین تغییری نکرده ولی درونم همش در حال تغییر هست (هر چند درونم کمی روی بیرونم أثر داشته و به بعضی چیزها کم تر از گذشته اهمیت می دهم و بیشتر از راحتی به دنبال سختی هستم،چون احساس می کنم باید شکل درونیم نمود بیرونی پیدا کنه وگرنه خودم در عذاب می مونم)گاهی احساس می کنم مثل مرده ای شدم که بین زنده ها، زندگی می کنه البته نه از شدت ناراحتی یا ناامیدی بلکه از این جهت که انگار یک جور دیگه ای شدم.حس عجیبیه،احساس تهی شدن !!!!درست وسط سینه ام دردی هست ،دردی که نهایت شکل جسمانیش،شبیه  بند آمدن تنفس هنگام درد قلبی می مونه.گاهی انقدر تحمل این درد برای من سخت میشه که دلم می خواهد کل ذهنم پاک شه،هر چند می دونم فائده ای نداره چرا که فقط در مغزم نیست بلکه این درد،به تک تک سلول های جسمم و ذره ذره روحم هم نفوذ کرده.من آدمی شدم که هیچ چیز نمی دونه و همیشه باید منتظر باشه تا درونش هدایتش کنه.حال من شبیه کسی هست که سوار یک أسب سرکش شده و عنان رو از دست داده  و به جایی می ره  و به طریقی،که نمی شناسه....اونقدر در دنیایی که زندگی می کنم احساس غریبگی دارم که مضطربم می کنه و من این اضطرابم رو با پناه بردن به قلب یک آشنا،آرام می کنم حتی در حد خیال!(آشنایی که از درونم می شناسمش).

  • Nirvana Atela

غریبه بودم،آشنایم کردی/این و آن نبودم،این و آنم کردی!/من کجاو محفل؟!.../تو مرا محفل نشینم کردی/می گفتند در این وادی،هر که را راه نمی دهند/تو مرا آسان وارد این بازی کردی/چیزی بود در من که نمی دیدمش/تو آمدی و نشانم دادی/بین زندگی و مرگ،گم بودم/تا ترا دیدم،ز حیات پیدایم کردی....

  • Nirvana Atela

خواب را در چشمانم می کشد دلی که هر لخظه دارد می سوزد.من که شده ام؟!!!کسی که در سینه اش انگار خنجری می زنند و زخم در پی زخم،روی پاهایش می ایستد ولی بدون قلب.وای من این تاب را ندارم چون این عشق نه احساس هست و نه درد،این عشق ورای من هست.اگر خیال مرگ را بر خودم حرام نکرده بودم،لحظه به لحظه آرزویم می شد،آخر آنچه که در سینه ام هست از من فراتر است و من تاب ندارم.من تنهای تنها در خود دارم می شکنم

  • Nirvana Atela

درست هست که دنیای درونی همه آدم ها راز خودشون هست اما واقعیت این هست که ما برای دردهای درونیمون مثل دردهای بیرونیمون هم دوست داریم درد و دل کنیم به خصوص وقتی که  آدم برون گرایی هم باشیم.گاهی وقتها فقط دوست داری شنیده شی چون اینجوری آروم تر میشی و دوست داری درک شی.هیچ چیز اندازه اینکه بدونیم کسی درکمون می کنه بهمون آرامش نمی ده.گاهی نیاز داریم کسی ما رو بفهمه و بگه که می فهممت و این خودش دنیایی آرامش می ده.من اطرافم همیشه پر دوستا و آدم های خوب بوده و من کاملا یک آدم برون گرا هستم و زیاد درد و دل می کنم.اما هیچ وقت نمی تونستم از چیزی که خیلی عذابم می ده حرفی بزنم چون هم گفتنش درست نبود و هم کسی دلش نمی خواهد این حرفا رو بشنوه،من همیشه دوست داشتم این دردها و حرف هام رو به کسی بگم و بدونم کسی هست که می تونه من رو درک کنه و همین آرومم می کنه،دوست داشتم کسی باهام در این باره حرف بزنه....درسته اینا راز های من هستند ولی واقعا اذیتم می کنند...برای همین همیشه خیلی احساس تنهایی داشتم چون دوست داشتم کسی با این زبان هم باهام حرف بزنه.اینکه بدونی که در دنیا کسی هست که می تونه درکت کنه و باهات حرف بزنه خیلی خوبه.هر چقدر هم بگی ذات اصیل هست و خدا هست و استاد روحانیم هست اما باز هم دلم می خواد با یک آدم درد و دل کنی

  • Nirvana Atela
الان خیلی دارم گذشته هام رو مرور می کنم بیشترحدود١٠-١٢سال قبل رو که فکر می کنم خیلی چیزهای مهم زندگیم رو از اون موقعه دارم،من تجربه هایی کردم که هیچ وقت به گوشم هم نخورده بود که همش رو مدیون "عشق"هستم....همش دلم می خواد در اون زمان بمونم ١٠-١١سال قبل،و این موندن یک جور ایستایی نیست برای من.من احساس می کنم مفهوم زمان یعنی گذشته و حال و آینده برایم کم رنگ تر شده و مرور می کنم چون می خواهم برخی چیز ها رو زنده کنم.درست همون موقع من تونستم روح هم درک کنم.یادم می آید اون موقع یکی از نزدیکانم بر اثر مرگ ناگهانی فوت کرد بود.یک شب در حالی که از کسی عصابی بود اومد به خوابم وگله می کرد،دقیقا احساس کردم یک لحظه روحش به روحم وصل شد و از این اتصال یک حالت ترس در من ایجاد شد و از خواب پریدم،اندکی بعد از بیداری روحش هنوز به روحم وصل بود ولی من از شدت ترس روحم را جدا کردم(این اولین تجربه درک روح برای من بود).یک  بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد ولی این بار با یک آدم زنده بود،و اون هم روح تو بود و باز برای من این اتصال در حالت خواب رخ داد و من با ترس از خواب پریدم و روحم رو از روحت جدا کردم. اما چه جوری جدا می کردم رو نمی دونم؟!!اینکه روح چیه؟!خوب هیچ چیز. ظاهری نداره نه صدا و نه تصویر و هیچ چیز....و اینکه من چه درکی از روح کردم قطعا خودم هم نمی تونم بیانش کنم.اما درک من هم همین بود که روح یک وجود کاملا مستقل هست..أما اون حالتی که درش با ذات اصیل یگانه شدم و قبلا بهش فقط آگاهی کامل می گفتم و از وقتی اینجا شروع به نوشتن کردم متوجه شدم که کل هستی بود قطعا خیلی فراتر از روح بود...مرگ! می دونی من هیچ وقت قبرستون نمی رم و اما اگر پیش بیاد از کنارش عبور کنم خیلی احساس آرامش به هم دست میده و مرده ها خیلی آرامم می کنم.من مرگ رو دوست دارم،اما دوست ندارم زود بمیرم دو دلیل داره١- دلیلش اینکه من خودخواه نیستم٢-اینکه تازه بهش رسیدم که تناسخ وجود دارد و من بعد از مرگ مثل الان احتمالا یک وجود مستقل روحی نیستم روحم مثل جسمم که ممکنه در ١٠٠٠وجود قرار بگیره،قرار خواهد گرفت.یعنی روحم هم مثل جسمم باز در چرخه طبیعت هست  و اگر الان که فرصت مستقل بودن رو دارم ذره ذره جسم و روحم رو به وسیله عشق رقیق تر نکنم و روح و جسمم رو در حالی که سخت تره به طبیعت پس بدهم به آرامش نمی رسم چرا که تکاپوی زیادی در هزاران وجود دیگر باید داشته باشم برای یگانگی با ذات اصیل.جهان انقدر به هم پیوسته هست که راه و روش ما رو خیلی از موجوداتی که حتی ذره ای کوچک از جسم و روح ما در وجود آنها قرار خواهد گرفت،اثر خواهد گذاشت.اتفاقی که برای من افتاد حاصل تکاپوی هزاران انسان بود که رقت قلب پیدا کرده بودند،همونها که ذره ای از جسم و روحشون در من وجود داره.و من هم اسم این رو تناسخ می گذارم؛هر انسان حاصل هزاران وجود قبل خودش هست و تبدیل به هزاران وجود بعد خودش می شود، هم روحی و هم جسمی.
  • Nirvana Atela

من می خواهم همین عشق زمینی را تا پایان عمرم داشته باشم.خیلی برام سخته چون خواه یا ناخواه دچار اندوه دوری می شوم و گاهی برایم بسیار سخت تر هم می شود اما این عشق در زمانی هم که مرا می سوزاند،بسیار زیباست یعنی می خواهم همیشه با یک درد زیبا خو داشته باشم .بی اغراق می توانم بگویم هیچ کس را در این دنیا نمی توانم اندازه تو دوست باشم چرا که تو بیشتر از هر کسی حقیقت مرا برایم عیان می کنی و بیشتر از هر کسی مرا در راه رسیدن به آرزوهای ارزشمندم،یاری می دهی.من باید رو پاهایم باستم و در عین از خیال دردمندم جدا نشوم،چرا که انگار در این دایره بسیار تغییر می کنم و من این تغییر را دوست دارم.مثل تلنگری هستی که مرا بیدار می کند،تنلگری که قطعا از روح و ذات من شکل گرفته.تنگلری که برای من بسیار ارزشمند هست

  • Nirvana Atela