گفتند آدمی از جایی آمده است و به جایی می رود!آدمی از کجا آمده است؟!!!من که یادم نمی آید از جایی آمده باشم،من همیشه همین جا بودم در موج های دریا،تن داغ صحرا،من حبابی بودم در دهان یک ماهی و همان گلوله برفی بودم که کسی مرا انداخت.من بودم،درست مانند الان که هستم،در یک بیشه و در گلبرگ های گلی،در نوای بلبلی.گفتند آدمی به جایی می رود!به کجا؟!!من که همین جا خواهم ماند، در ریشه های درختان،در گلبرگهای غنچه ای که هنوز نشکفته و در گریه نوزادی که متولد خواهد شد و فریاد هایی که هنوز شنیده نشده!.
من همان آدمی هستم که آمده است و می رود؟!!!!نه،من همیشه می مانم وبرایم مهم نیست چه باشم،فقط می خواهم همیشه " بودنم" را در هستی داشته باشم و برای همین از لحظه هایی که "نبوده ام"توبه کردم و قلبا دوست دارم دوباره به گناه "نبودن"مبتلا نشوم.
آری توبه کردم از اینکه بخواهم سرنوشتی بسازم که در آن"بودنم"کم رنگ باشد
آری توبه کردم که به جای"درون خودم"راهنمای بیرونی داشته باشم
توبه کردم از خواب کردن "اراده ای"که در من بیدار شده بود.
توبه کردم از اینکه خواستم خودم را از نو بسازم در حالی که " خودم" بی نقص در خود من،بود.
توبه کردم به اعتمادی که به سرنوشت داشتم در حالی که بارها دیدم که همه چیز بسته به"انتخاب"و "اراده"من است.
توبه کردم از اینکه گفتم خدا خواست من،خواست توست و او به من گفت که خواست من این "جاذبه"است و با "اراده تو"،ولی من تاب این جاذبه و اراده را نداشتم........