عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بهشت،به نظرم بهترین سطح زندگی این دنیاست.بهشت جایی هست که باید در همین دنیا لمسش کنیم برای همینه که شکل مادی و زمینی داره و دارای مرتبه است.جهنم هم همینه،باید همین جا لمس بشه.روح در واقع وجود مستقل غیر مادی ما را شامل میشه.اینکه انسانی در هر وجود روح رو هم درک کنه و احساس کنه یعنی به زندگی کامل رسیده و همین آدم می تونه جهنم رو هم درک کنه چرا که هر چیزی که مانع درک روح بشه همون جهنمه و این راه خیلی سختیه.بهشت مرتبه داره و از یک مرتبه به بعدش دیگه انسان در حال مبارزه نیست ،انگار  آن انسان غیر از اون نمی تونه باشه و در نهایت مرتبه نهاییش نزدیک شدن به او یا خداست و بعد همین نزدیکی،یگانگی با ذات اصیل رو میاره،ذاتی که از "او"فراتره و در واقع همان "نیست شدن"و با "سکوت" ادغام  شدن می باشد(در فرهنگ ما به این مرحله می گویند حرکاتش هم جز حرکات خدا نیست)این رو یک بار در نهج البلاغه خوندم،خدا ی ترسان،خدای نیازمندان،خدای محبان.من خدای محبان رو هم دو مرحله می دونم١-خدایی که دوستش داری٢-خدایی که با هاش یگانه می شی و جذبش می شی،من واسه مرحله دوم اسم خدا رو هم نمی زارم چرا که دیگه"هو"یا"او"نیست،منی است که در تمام هستی یگانه است و همان ذات اصیل هست .به اینجا رسیدن خیلی سخته،آدم هایی کمی این مرتبه را  تجربه کردند ولی قطعا حتی اگر تجربه هم نشه بهترین آرزو می تونه باشه .اما برای این مسیر ،خواستن و یقین داشتن  و اجازه ورود عشق به زندگی و صبر و اعمال ظریف لازم هست

  • Nirvana Atela

نمی دانم پایان این راه کجاست؟!نمی دانم این حال من چیست؟!من جملات بسیاری را که خوانده بودم و می دانستم، حال لمسشان می کنم.جملاتی که سنگینی هایشان،تاب روح و تنم را برده.دارم در کوره ای ذوب می شوم که نمی شناسمش!!!ذوب شدن برای وجودی که درد را هنوز می می فهمد،بسیار طاقت فرساست.تمام آرامش از من رخت بسته!!!من آرزوها،ندارم درست مانند آدمی که می داند یک لحظه بعد می میرد.من آرزویی دارم،درست مثل آدمی که می داند تا ابد زنده است.من شکل دارم و در میان شکلها زندگی می کنم،اما یک بی شکلی را رو دیده ام در همین شکل ها و آنقدر زیبا بود که برای همیشه چشمم دنبالش است.قلب من آه هایی می کشد که سینه ام را می سوزاند.گاه فکر می کنم چگونه دوام خواهم آورد برای دردی که قبلا، حق انتخابش را داشتم اما حال جزئی از جسم و روحم شده و حق انتخاب ندارم!!من پریشان حالم و الان حالی دارم که هرگز در خودم ندیده بودم و من حسرت دارم،حسرتی که هیچ جایگزینی ندارد.گاه دلم می خواهد به حال خودم زار گریه کنم،اما عجیب است من از اینکه این حال رااز دست دهم می ترسم،چون این حال برایم معنای حیات را دارد.آنچنان تشنه شده ام که هیچ آبی سیرابم نمی کند و لبانم خشکیده و سخت است که باید یک عمر باامیدی نا امیدانه، دوام آورم و تشنگیم را پنهان کنم،آه من این تاب را از کجا بیاورم!؟آه کاش می شد آرزوی مرگ کنم؟!دلم صبر می خواهد و امید می خواهد و حرکتی رقیقی می خواهد،اما چه کنم آنکه ناب را یافت به غیر ناب دیگر راضی نمی شود.سخت است اما من نوعی دیگر از زندگی می خواهم،نوعی که همه چیز در آن لطیف باشد،من عنصر حیات رادوست دارم......

  • Nirvana Atela

وقتی راهی رو پیدا می کنی که هدف اصلی زندگیت می شه همش مجبوری خودت رو کوک کنی تا همیشه بتونی  در مسیر باقی بمونی باید آنقدر استقامت داشته باشی که هیچ چیز نتونه از مسیرت منحرفت کنه،ناراحتی ها،مشکلات روزمره،هر چیزی چه خوب و یا بد باید مانع نباشه..مقاومت و مداومت واقعا سخته اما به نظرم با یقین داشتن،از صمیم قلب خواستن و با جاری شدن عشق در زندگی واقعا  مداومت آسان تر می شه..

  • Nirvana Atela

بغض های روح،گریه می کنند.بغض های روح،این جهان را می سازند.بغض های روح،سکوت می آورند.بغض ها روح،نشان دهنده  ذره ذره آب شدن پشت لبخندهاست.بغض های روح،نشان تابی هست که به زور نگهش داشتی.بغض های روح تحمل زندگی است ،زندگی که فقط به خاطر زندگی عزیزانت نگهش می داری.بغض های  روح،ازبین می برند ولی ترحم نمی پذیرند آخر ترحم دردشان را دعوا نمی کند.بغض های روح تقاص درک،ندانستنی هاست،بغض های روح نشان دهنده،پشیمانی است از خواسته های زیاد(چه کاری بود ٢-٣ روز زندگی در این جهان را چشم  بسته می آمدیم و می رفتیم!!).بغض های روح را،هیچ کس نمی فهمد جز آنکه روحش بعض کرده است.بغض های روح،چشم رو به گریه می اندازند ولی نه مانند بغض گلو!بغض های روح نه نشان از درد دارند و  نه درمان،فقط می سوزانند و می سوزانند.بغض های روح نه نشان از خوشبختی دارند و نه بدبختی.بغض های روح،نه اجبار دارند  و  نه خواسته ای نابجا ونه منیت!آخر این بغض ها آب حیات را چشیده اند و حاصل درون زندگی هستند و نه بیرون آن!!!این بغض ها همان ها هستند که یک آن می آیند و آدم را داغون می کنند،طوری که خودت به تغییر حالت شگفت زده می شوی و از خود می پرسی من حال کیستم؟!!.بعض های روح گاهی شنیدن دو کلمه را می خواهد ،دو کلمه واقعی وگرنه دروغ به کارشان نمی آید.و کم کم آدم را به این فهم می برند  که این بغض های بی التیام،صبری فراتر از این جهان می خواهند

  • Nirvana Atela

انگار هنرمندها دنیا رو بهتر می شناسند.جلوش یک کتاب شعر باز بود،چند وقتی بود که همش دلم می خواست شعر بخونم البته بیشتر مولانا را دوست دارم اما دلم می خواست ،از شعارهای جدید هم شعر بخونم(شعر قلبم رو لطیف تر می کنه).از بیتی که داشت می نوشت احساس کردم بهتر می تونه بفهمه من چه شعرهایی  رو دوست دارم.رفتم جلو به کتاب کوچیک روی میزش نگاه کردم و گفتم من زیاد شعر نمی خواندم اما الان خیلی دلم می خواهد شعر بخونیم و بااین مضموم....،خودم سبک های نو روزیاد دوست  ندارم اما دلم می خواهد شعری باشه که جدید نوشته شده باشه اما ... بعدش اون فقط فقط اسم یک شاعر آورد(البته می دونستم غیر از اونم هم هست)با این حال تو اینترنت چندتا شعر از اون شاعر رو جستجو کردم و خواندم.چند شب پیش  خواب دیدم چند تا مرد با هم شعری می خواندند و منقلب می شدند و من هم باهاشون منقلب شدم،وقتی بیدار شدم زیاد توجه نکردم ولی بعد چند روز گفتم به خودم،بهتره آن کلمه از شعر رو که یادمه بزنم تو اینترنت،زدم"شعر.....".شعر اومد به همون نام!من وقتی بچه بودم کم  و بیش شنیده بودمش،ولی از همه این ها برام بیشتر این جالب بود که پایان شعر اسم شاعر همونی بود که آن هنرمند تاکید کرده بود شعراش رو بخونم!!.شاید شنیده باشی گاهی می گویند آدم ها ذکر مخصوص به خودشون را دارند.من هم ذکر مخصوص به خودم را پیدا کرد،هر روز صبح دستم را روی قلبم می گذارم و همون شعر می خونم.اگر احساس کنم کسی تو اطراف مشکلی داره و یا خودم دارم این شعر پر بار از......می خونم،اگر بخواهم کاری رو شروع کنم بازم این شعر می خونم..

  • Nirvana Atela

الان به این رسیدم که هر چقدر هم که چیزی را که نشونمون داده بودند سخته،میشه آسان بهش رسید.که اینم فقط وابسته به این هست که"با تمام وجود بخواهیم و باور داشته باشیم".برای اینکه با تمام وجود بتونیم بخواهیم باید گاهی عقل تحلیلگر رو خاموش کنیم.باید با دل "گوش داد"و با دل "لمس کرد"وبا دل"پذیرفت و خواست.باید چشم و گوش رو بست و دست را،روی سینه گذاشت و قلب رو شنید.بعضی وقت ها می گوییم:به دلم افتاده!!!من  این رو راحت باور نمی کنم در مورد خودم و شاید به خاطر همینه که خواب می ببینم.خواب هایی که گاهی درشون خیلی هوشیار هستم مثل بیداری و بعضی مسائل رو می بینم و تکلیف درستم رومی فهمم ولی  خوب...........       ! من درست و غلط رو تا حدودی یاد گرفتم،پس عقلم اجازه هر چیزی رو نمی ده، هر چند در خوابام چیزهایی رو می بینم که نشونم می ده گاهی چیزی که به ظاهر غلط هست می تونه درست باشه!!!و من حال پذیرفتم اینطور هم می تونه باشه و برای همین دیگه به عشق درونم می سپرم،که درست ترین خواسته ام را به بهترین شکل برآورده کنه چون محال هست این اصل لطیف"عشق"اشتباه راه رو بره...

  • Nirvana Atela

عشق؟!!کلمه ای که بر هر دلی می نشیند،تعرفی نمی خواهد چون  همه خوب می شناسنش.عشق اشتباه نیست.عشق اوج حیات!روح!هستی!نهایت یگانگی ذات اصیل و تمام هستی تا سطح ماده است.عشق،مهم ترین درس زندگی هر انسانی هست که وابسته به استعداد درونی،متفاوت جذب می شود.ما نباید روش آمدنش رو تایین کنیم باید بزاریم که اون روش مناسب رو برای ما انتخاب کنه!برای همین هست که آدمها گاهی جذب چیزی یا کسی می شوند ولی بعدا می فهمند که اشتباه بوده،چون خودشون دنیال عشق رفتن.نباید  بگوییم "عشق را بیاب "و باید گفت:"بگذاریم عشق ما را بیابد".عشق فلسفه را خاموش می کند و عقل را خواب!عشق روح را بیدار می کند !و هستی را با ذات اصیل یگانه!عشق چیزی هست که آسان می آید و می ماند و نمی رود.عشق روح را و جسم را تغییر می دهد،آری حتی جسم را!کسی که عشق را پذیرفته این تغییرات را می بیند حتی در جسمش،چرا که روح خودش هم برایش عیان می شود.کاش انسان ها بدانند عشق که انقدر جذاب هست در کمین ما نشسته است اما این ما هم هستیم که می توانیم اجازه ورود دهیم یا نه!!!اگر اجازه دهیم آشفتگی از درونمان و حتی بیرون زندگیمان می رود!عشق برای ماچشم دیگر و گوش دیگر و بدن دیگر و فکر دیگر می آورد،عشق درد دارد حتی لحظه وصال ولی زیباست!!!

  • Nirvana Atela

می دونی!تو من رو به خیلی از بهترین آرزوهام رسوندی!!!:١-یک روزی آرزو کردم که خدا رو درک کنم٢-از این جمله که می گفتن برامون مرگ مثل این می مونه که از خواب بیدار می شویم،خوشم نمی آمد و یک بار با قاطعیت به خودم گفتم:نه!من قبل از مرگ بیداریم رو تجربه می کنم٣-و اینکه  یک بار از یکی ازنوشته های مولانا این رو فهمیدم:که ما آدم ها،واقعیت هم رو نمی بینیم و زمانی می تونیم کسی را به واقع ببینیم که روحش رو ببینیم(من دلم خواست که اینجوری بتونم ببینم)٤-دلم می خواست رشد روحی کنم و استادی رو داشته باشم.من ١- خدا یا ذات اصیل رو دیدم(حین غرق شدن در عشق تو)طوری که به ذهنم خطور نمی کرد٢-در همون دیدار،بیداری قبل مرگ رو تجربه کردم،طوری که بعد از اون دیگه دغدغه من این بود که یک وقت، بعد مرگ نتونم این بیداری را به این راحتی تجربه کنم٣-نه فقط روح بلکه بهشت را هم دیدم(روح یا شاید هم فراتر از اون رو دیدم زمانی که با چشمای دنیایی خودم به زیر شانه راست تو ذل می زدم و برایم پر از لذت بود،من داشتم با چشمام در جسمت،روحت رو می دیدم.می دونی چرا می گویم،بهشت رو دیدم چون نهایت یگانگی بین سخت ترین بخش ماده با ذات اصیل یا خدا همان بهشت هست،برای همینه که بهشت تصویر جسمانی داره پس من وقتی به زیر شانه راستت ذل می زدم،داشتم بهشت رو هم می دیدم٤-استاد روحانیم رو از قبل می شناختم نه به عنوان استاد!بلکه به عنوان اعقاید موروثی،اما بعد از دیدن تو فهمیدم استادمه و باهاش بیشتر انس گرفتم(به خاطر اسمتت که مثل تنگلر بود،و اینکه بعد از دیدار تو من یک بار جسمش را هم دیدمش،هر چند انتظار نداشتم...و یک بار به بالینم اومد،درسی رو به من یاد داد ،همون پرده ای که نذاشت ببینمش و همون پرده ای که باقی هست ...)من می خواستم،به تنهایی و با روح و روانم با ذات اصیل یگانه شوم،تو اومدی تا به عنوان یکی از درسهای استادم این را یاد بگیرم،برای این یگانگی به قلبم(مرکز قلبم توئی)و استادم نیاز دارم،تو رو ذات اصیلم،جذب کرد٢-تو پاسخ سوال من از خدا بودی!٣-تو  مهم ترین درس استادم بودی برای همین هیچ وقت در دنیای من پایان نداری.اگر بگویم تو زیباترین چیزی هستی که دیدم،حرفم اغراق نداره!و دیدن این همه زیبایی واقعا سخته و گاهی ترسناک و خواستنی....راستی الان می دونم نباید برای حرفهایی که می زنم ترس داشته باشم چرا که دیگه یقین دارم "هر چه از دل برآید بر دل نشیند"...

  • Nirvana Atela

گاهی به مردم شهر می نگرم و گریه می کنم/من خودم،خودم را خواب کرده بودم؟!یا زندگی؟!/می دانی خواب دیدم:قصه گو همه را خواب کرد/و ما هم به خواب رفتیم/قصه گو ناگه مرا،کنایه ای زد وبیدار کرد/تو را کنایه ای زد و بیدار کرد/ما که بیدار شدیم ،هنوز تمام شهر در خواب بود!!!..../دوست بیدار من،می شود در میان این خفتگان،دست مرا بگیری؟!/مثل دست دوستی که در میان غریبه ها،آدم را آرام می کند.....

  • Nirvana Atela

وقتی بچه بودم خواب دیدم که پشت یک جمعی  راه می رفتنم ،جمعی که اول صفش آموزگارم بود.تا به یک دیوار رسیدیم،همه اون آدم ها به جز آموزگارم،پشت دیوار رفتند.آموزگارم به سمتم اومد و جلوی من نشست،روی صورتش رو باز کردم،هر چند باز صورتش رو ندیدم. بعدها همین آموزگارم برای من، عشق تو رو آورد.عشق تو هم برام توانایی درک بیشتر آموزگارم رو آورد، چرا که بعد از حضور تو در زندگی روحانی من،یک بار دیدمش وبا تمام وجودم شناختمش و یک شب هم در عالم خواب صدایی بیدارم کرد و اسم آموزگارم رو آورد و گفت بلند شو وببین  اومده،من فکر کردم فقط یک خواب بود و با ترس  چشمام رو باز کردم ولی بیشتر ترسیدم چرا که همه اتاقم نور سفید بود و جلو رویم هم یک چیزی مثل پرده ای بود که نذاشت من آموزگارم رو ببینم،و من از ترس دوباره چشمام رو بستم و گریه کردم و بلند شدم نماز خوندم،اون پرده یک چیزی بود که جبرئیل هم در خوابم گفت:باید این اتفاق تو زندگیم بیفته،اما من نتونستم اون اتفاق رو ایجاد کنم،چون فقط به خودم مربوط نبود و اینکه خودم هم خیلی بی جرّأت بودم و شاید همین دلیل باخت من باشه!.....لحظه ای  که احساس کردم که می خوام هیچ راه به خصوصی را نداشته باشم با شکل جسمی و روانی و روحی آموزگارم خداحافظی کردم(هر چند می دونستم هر راهی باشم "ذات اصیل"درونش همراهم هست) و حتی بعد از این خداحافظی،آموزگارم به خوابم اومد و از مارها در یک مکان تاریک نجاتم داد(و این یک نشونه بود که بگه همیشه با من هست).درست بعد از ٤سال همین لحظه که دارم می نویسم،دلتنگش شدم.دلم می خواد دستم رو قلبم بزارم و بهش بگم: آموزگارم اومدی و درسی رو به من یاد داد ولی من نتونستم انجامش بدم و  به خاطر ترسم یا جرّأت پایینم یا چیز دیگه ای باختم .بهش بگم من یک سال هست که یاد گرفته بودم با "ذات اصیل"ارتباط برقرار می کنم ولی یکدفعه،باز درسی که یادم داده بودی و تکلیفش رو انجام نداده بودم جلو چشم قرار گرفت  و شاید هم تو گذاشتی؟!!و اون درس من را دوباره،زمین زد(زمین خوردنی که باعث شد"قلبم" رو پیدا کنم!)زمین خوردنی که، موانع جریان یافتن"ذات اصیل"رو در من آشکار کرده،می خوام به آموزگارم بگویم:اشتباه کردم،من  تکلیفی رو که بهم یاد داده بودی با اینکه ساده بودانجام ندادم ومی خواستم "جلوتر"برم!!!می خوام بگم"دوباره به من یاد بده".من هنوز نمی تونم این راه رو تنهایی برم،به من باز یاد بده.می دونی اگر یه جای دیگه از دنیا و با دین دیگه ای و یا هیچ دینی به دنیا می آمدم،باز همین استاد،آموزگارم بود.استادهای روحانی،شاگرداشون رو انتخاب می کنند ونه شاگردا استادنشون رو!!اما افسوس برخی آدم ها یا به پرستش استاداشون پرداختن و خاص ترین  دانستنشون(چون  به این درک نرسیدن که استاد ها بر اساس استعداد شاگردا،متفاوت هستن)و برخی دیگه هم مثل من هنوز تکلیف استادشون رو انجام ندادن،ابراز بی نیازی بهش کردن و خودشون تنهایی خواستن ذات اصیل درونشون را به جریان بندازن و کارشون رو سخت تر کردن.می خوام حالا که قلبم رو یافتم دستم رو روش بزارم و با تمام وجود دلتنگیم رو بهش نشون بدم و دوباره ازش  تکلیف بگیرم،و بگم اگر تکلیفم هنوز همون تکلیفه،طوری من رو یاد بده که بتونم تکلیفم رو حل کنم و یا تکلیف تازه ای بیگیرم.

  • Nirvana Atela