نمی دانم پایان راه من کجاست
نمی دانم پایان این راه کجاست؟!نمی دانم این حال من چیست؟!من جملات بسیاری را که خوانده بودم و می دانستم، حال لمسشان می کنم.جملاتی که سنگینی هایشان،تاب روح و تنم را برده.دارم در کوره ای ذوب می شوم که نمی شناسمش!!!ذوب شدن برای وجودی که درد را هنوز می می فهمد،بسیار طاقت فرساست.تمام آرامش از من رخت بسته!!!من آرزوها،ندارم درست مانند آدمی که می داند یک لحظه بعد می میرد.من آرزویی دارم،درست مثل آدمی که می داند تا ابد زنده است.من شکل دارم و در میان شکلها زندگی می کنم،اما یک بی شکلی را رو دیده ام در همین شکل ها و آنقدر زیبا بود که برای همیشه چشمم دنبالش است.قلب من آه هایی می کشد که سینه ام را می سوزاند.گاه فکر می کنم چگونه دوام خواهم آورد برای دردی که قبلا، حق انتخابش را داشتم اما حال جزئی از جسم و روحم شده و حق انتخاب ندارم!!من پریشان حالم و الان حالی دارم که هرگز در خودم ندیده بودم و من حسرت دارم،حسرتی که هیچ جایگزینی ندارد.گاه دلم می خواهد به حال خودم زار گریه کنم،اما عجیب است من از اینکه این حال رااز دست دهم می ترسم،چون این حال برایم معنای حیات را دارد.آنچنان تشنه شده ام که هیچ آبی سیرابم نمی کند و لبانم خشکیده و سخت است که باید یک عمر باامیدی نا امیدانه، دوام آورم و تشنگیم را پنهان کنم،آه من این تاب را از کجا بیاورم!؟آه کاش می شد آرزوی مرگ کنم؟!دلم صبر می خواهد و امید می خواهد و حرکتی رقیقی می خواهد،اما چه کنم آنکه ناب را یافت به غیر ناب دیگر راضی نمی شود.سخت است اما من نوعی دیگر از زندگی می خواهم،نوعی که همه چیز در آن لطیف باشد،من عنصر حیات رادوست دارم......
- ۹۵/۰۴/۲۱