عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

ادراک؟!!

درک بین موجودات مختلف و حتی بین انسان های مختلف فرق داره...


درک،بینشی هست حاصل تفکر و.......

منظور من از رشد ادراک در "إبر انسان ها"فقط هوش محاسباتی نیست!

تغییر نوع پردازش مغز درباره هرچه که می بیند و می شنود و هر نوع رفتار نسبت به خود و بقیه....

یعنی إبر انسان به سازش درست و هم زیستی نزدیک تر میشه...

و منعت شخصی او،برابر منعت کل هستی  خواهد بود....

إبر انسان در واقع داستان،همان زمانی هست که جهان در حال صلح خواهد زیست به تعبیری ،"بهشت روی زمین"......

"علم و تفکر" پیامبری هست که این معجزه را برای بشریت ایجاد خواهد کرد.....

[شاید اشتباهی در کار این پیامبر ایجاد شود ولی در نهایت خودش اشتباهاتش را تصحیح خواهد کرد....]

علم خواهد توانست موجوداتی از بشریت را خلق کند که تیره ای برتر از انسان باشند در زمینه ادراک و بتوانند ادراکی در حد ادراک کل هستی رو داشته باشند....
رسیدن به آن حد از ادراک تنها مخصوص آنها نخواهد بود بلکه تجربه ای خواهد بود برای کل هستی....




  • Nirvana Atela
من بی حد و مرز بودم! 
درکی بودم در حد "ادراک کل هستی"!
فردیت من تنها نقطه بود از اون بی حدی!

یادآوری اینها توجه من رو به نکته ای جلب کرد :اینکه من بودم ولی فردیت اهمیت چندانی  در بینش و ادراک من نداشت و اگر "ادراک فردیم"برای همیشه حذف می شد،إدراکی عظیم تری باقی می موند، که حد ادراک من و کل بشریت بود.

 (إدراکی که پوچی و نیست شدن در اون معنایی نداشت...)



إدراکی در حد ادراک هستی؟!
یاد تعریف حد افتادم:
حد یعنی نزیک شدن به یک نقطه تا حد ممکن.... 

یه دنباله با بی نهایت مجموعه که همگرا هستن می تونه حدی،داشته باشه در یک نقطه(یعنی به نزدیک ترین حالت به اون نقطه برسه..)

مثلا:
1/01,1/001,1/0001,1/00001,1/000001..........
اگر این دنباله دارای  بی نهایت مجموعه همگرا باشه و به عددی میل کنند که ثابته،حدی تقریبا برابرهمون عدد(در اینجا عدد یک) خواهند داشت..



نزدیک شدن تا حد ممکن به یک نقطه؟!!
اگه به تمام موجودات نگاه کنیم و از نظر ادراک بررسی شون کنیم؛مثل یک دنباله همگرا می مونند که ادراکشىون به تدریج بیشتر میشه،
باکتری،گیاهان،حشرات،حیوانات،انسان ها:همه یک دنباله همگراند(همگرایی دلیل تداوم هستی هست).
در این دنباله بی نهایت موجود وجود داره که هی ادراکشون بیشتر می شه(گیاهان،حشرات،حیوانات،انسان،إبر انسان.......)تا اینکه به یک ادراک ثابت خواهند رسید [مثل یک تابعی می موند که ورودیاش فقط یک خروجی داره پس یک حدی از ادراک خواهند داشت که نزدیک ترین حالت به"ادراک نهایی"( تنها خروجی)خواهد بود.....]
این حد چیه؟!
 یقین دارم وقتی موجودات هستی مثل دنباله دارند پیش می رند و طبیعت و علم ،کم کم دارند ادراک رو افزایش می دهند تا جایی که "إبر انسان"و تیره های از موجودات بالاتر  از انسان(از نظر هوش و درک ) ایجاد بشوند،اون وقت بشریت در آینده خواهد توانست إدراکی رو در حیاتش داشته باشه نزدیک به ادراک کل....

و چیزی که بیشترین تاثیر را بر روی هستی برای رسیدن به این حد از ادراک خواهد گذاشت "رشدمغز" و "علم"خواهد بود..
یعنی إبر انسان ها به علت هوش خیلی بالاتر از انسان و ارتباط پیچیده تر بین عصب های مغزش به طور پیوسته تغییرات ژنتیکی در خودشون ایجاد خواهند کرد که این رشد رو بیشتر خواهد کرد تا جایی که موجوداتی نه لزوما انسان(بلکه ورای آن )روی کره خاکی إدراکی درحد"ادراک کل"خواهند داشت و فردیت برای  آنها تنها نقطه کوچک از آنچه که درک می کنند،خواهد شد.
برأی  اون حد ادراک،چیزی به نام نیستی همیشگی یا جاوندانگی معنایی نخواهد داشت....



  • Nirvana Atela
زندگی درمان من،نیست
من از دردهایم بریده ام
کاش پایان آسان بود
تا همه چیز را به پایان می رساندم

انگار
من زندانی این زندگی ام
کاش از این زندان راه فراری داشتم

 بسیار سخت 
با دروغ زندگی می کنم
با اینکه راستی در مِن فریاد می کشد

می دانی
جهان من همیشه پر از آغاز بود
هیچ وقت به این اندازه 
انتهای آغازهایش را،دوست نداشتم....
  • Nirvana Atela

گذشته

مثل آتش زیر خاکستر بود که حالا شعله هاش بیرون زده.

چیزهایی که فکر می کردم خیلی وقته که  پایان یافته ،دوباره داشت شروع می شد.

خاطره هایی که دیگه خاطره نبود،داشت مرور می شد...!

با کلی زجر، ١٨سالگیم رو دوباره لمس کردم،به خصوص اون"رویا"..!(چقدر خوشحال و مطمئن بودم قبلش،واسه اینکه دوره اون رویا تموم شده بود.)

به اعتقاد من هر چه برای ما اتفاق می افته چه تو بیداری چه تو رویا(حتی هر نوع ادراکی که وهم و هذیان بدونیمش) در حوزه ادراک ما رخ میده.

اما هر چقدر که فکر می کنم اون"رویا"شبیه هیچ چیزی که قابل درک باشه، نبود.

رویایی که شاید تجربه اش "یک دقیقه ام"نشد اما توی تمام ساعات زندگی ام باقی موند.

اون رویای بی تصویر،به تمام تصورات من شکل دیگری داد.


دلم می خواد باز هم این رویا رو بنویسم.(هر چندشاید رویا نبود چون هوشیاری من به حد خواب کامل پایین نیومده بود و در لحظات شروع خواب بودم):

چیزی بودم بی حد و مرز و بی شکل،انگار به اندازه کل هستی بودم و یا شاید کل"ادراک هستی".من جسمم رو مثل یک نقطه کوچک از "بی نهایت"وجود اون لحظه ام،درک  می کردم.( اگه درست همون لحظه یکدفعه از خواب می پریدم کلا خوب بود،چرا که چیزی رو درک کردم که یکی بودن با هستی نام داره (جسم و روح و روان تنها به اندازه یک نقطه بود از اون إدراکی که داشتم پس حتی نبودنشون بعد از مرگ  هم برای من ترسناک و دردناک نخواهد شد.)

اما  رویا همون جا تموم نشد،اون چیزی که عذابم داد تا به امروز ادامه این رویا بود:

عبور من به عنوان "ادراک کل"از ٣دایره  به طور همزمان و رسیدن "بی نهایتی من"به نهایتی تاریک که اون زمان برداشتم از نهایت، خدا بود ولی الان نمی دونم اون نهایت واقعا چی بود(اما این هم باز دلیل عذاب من نشد)

تنها تصویری که در این رویا قابل مشاهده بود،دیدن شمایی از تن کسی  بود که می شناختمش،و اون ٣ دایره رو تن او(یکی روی سینه راست که در خود نور داشت و ٢ دایره دیگر در سینه چپ و ناف شکم، که این دو نوری نداشتند)و عبور همزمان من از این ٣.....

و این شماء اون چیزی بود که عذابم داد و سردرگومم کرد و برای سال ها چشمان من را گریون نگه داشت...


امسال به طور وحشتناکی بعد سال ها دوباره جز به جز دردها و سردرگمی ها و گریه هام رو به یاد آورده بودم.

[من سال ها قبل باهاش کنار اومده بودم با اینکه می دونستم بهاش برام سنگینه(با فراموش کردنش،تهی شدم)]


این بار هم خواستم بهش پایان بدم...

یه شب بین گریه هام خواستم برای همیشه در خودم پایانش بدم و با تمام وجود می خواستم که نه تو خودآگاهم باشه و نه ناخودآگاهم...(همون لحظه یه حس عجیبی پیدا کردم درست توی وسط سینه ام[دستم رو گذاشتم روش].این تصمیم باعث شد درک کنم که"قلبمه" و من نمی تونم قلبم رو دور بندازم و زنده بمون..انگار اون لحظه یه جور دیگه ای قلب رو درک کردم[تا حالا به این عضو جسمیم اینطوری توجه نکرده بودم!])

و درست بعد از اون شب "سوزناک تر"گریه کردم.به هر چیزی نگاه می کردم اون رو درش درک می کردم.


من،من نبودم و او شدم/او،او نبود و من شد....


من تغییر کردم "قلبم شد او"...

درک من از جهان عوض شد،شروع کردم به خس کردن چیزی  که نمی شناختمش!

زندگی من شبیه کسی شد که روی خرده شیشه ها با پای برهنه راه می ره،تمام جهان زجرم می داد.....

گاهی آرزوی مرگ کردم...

گاهی دلم می خواست می تونستم به زندگی خودم پایان بدم و از تمام دلایلی که مانعه ام بود ناخرسند بودم.

[دلم یک پایان می خواست بی هیچ آغازی.....]

[همش فکر می کنم با هیچ کلامی نمی تونم آنچه را که بر من گذشت رو بگم....]



او شد قلب من!

و قلب من همچون جنینی در سینه ام،داشت رشد پیدا می کرد

من این جنین رو دوست داشتم،ولی از این تجربه،درد می کشیدم....


دیگه فهمیدم هرگز نمی تونم از خاطرم و نفس هایم کنارش بگذارم ،چون حاصل وجود خود من بود.....

از زندگی خیلی گلایه مند شدم.این تجربه هر چقدر زیبا بود،بیشتر از زیباییش درد داشت و من تاب این همه درد  رو نداشتم...

تازه فهمیدم که من طوری دوستش دارم  که شاید نظیر نداشته باشه.

تازه فهمیدم از تمام خواسته ها، خواست من این هست که بسیار نگاهش کنم،نگاهی که شاید هیچ چشم دیگری نچشه....

تازه فهمیدم من دلم می خواهد بعد از مرگم،خاک من به خاک او آمیخته شود،آمیختنی که عطش مرا سیراب می کنه.

گاه می گویم:کاش شی ای در دستان بود که عطر او را داشت تا شاید گاه گاهی آرامم می کرد.......


چه ساده آمد و من را از من گرفت/و چه  ساده تر،نهایت آرزوهایم شد.....



در زندگی این سوال را در ذهنم هک کرد:

چرا من در او رفتم 

و منم در او نماند!؟


اما با اینکه او در من نرفت

او،در من ماند؟! 



  • Nirvana Atela
یه گوشه ای نشستم و به خودم فکر می کنم و به یک سالی که گذشت...
با اینکه سختی های دیگه ای هم تو زندگیم بوده،اما چیزی که بر من در این یک سال گذشت از همش سخت تر  بود....
 یاد یک روز در اسفند ماه سال گذشته افتادم.یک روزی که خسته بودم و کسل،مامانم داشت می رفت بیرون،گفت:تو هم بیا!(منی که باید می موندم خونه و درس می خوندم نمی دونم چی شد بی خیال شدم و باهاشون رفتم،تو حال و هوای خودم بودم ،لحظه ای سرم رو آوردم بالا و مبهوت  کسی شدم که فراموشش کرده بودم.فکری به ذهنم نمی اومد.کمی جلوتر رفتم،انگار یه چیزی من رو از حرکت انداخت و وایسادم  و سرم رو برگردوندم و بهش خیره نگاه کردم ولی نمی دونستم چرا؟!کمی به سمتش رفتم و بعد وایسادم  و برگشتم...هیچی تو سرم نبود و عادی بودم تا برگشتم خونه...)

بی اختیار تو اتاق به سمت آینه رفتم و دستام رو صورتم گذاشتم و صورتم رو لمس کردم.چشمام گرد شده بود....
اون شب آروم خوابیدم،اما فردا وقتی بیدار شدم،انگار یه چیزیم شده بود.صبح هر کاری می کردم نمی تونستم توی آینه به خودم نگاه کنم،دیدن تصویر خودم سخت ترین کاری بود که باید انجام می دادم....
فقط همین نبود!نمی تونستم کتاب بخونم،نمی تونسم از پنجره کنار میزم به درخت ها نگاه کنم(منظره ای که همیشه دوستش داشتم!)،تحمل صدای پرنده ها برام غیر ممکن بود(صدایی که همیشه آرومم می کرد).خیابون ها و خونه ها و حتی جوی آب هم عذابم می داد،همه چیز برام غیر قابل تحمل شده بود!!
نمی دونستم چه اتفاقی داشت در من رخ می داد تا اینکه کم کم گریه کردم واین کم کمم شد خیلی..!نمی دونستم چرا ولی روزا که تنها می شدم ٣-٤ساعت پشت سر هم گریه می کردم و شبها هم تا دم صبح(خیلی اوضام بد شده بود)

قبل اون روز من کم کم عادت کرده بودم شبها قبل خواب آرامش و قدرتی رو در خودم لمس کنم همراه احساس یکی بودن با تمام هستی؛اما تو اون زمان من این حس رو هم از دست دادم(از درون و بیرون تهی شدم)
شوکه شده بودم،کم کم داشت تمام دردها و سردرگمی ها که سال ها قبل تجربه کرده بودم،برام دوباره زنده می شد..
با خودم مبارزه می کردم برای اینکه گذشته برام زنده نشه،اما!!!!
  • Nirvana Atela

تو زندگی باید گذر کردن  رو،یاد گرفت

اما واقعا همیشه نمی شه و یا همه نمی تونند..

وقتی گذر می تونی بکنی که معادلی برای اونچه که  ازش  می گذری،پیدا کنی!

(اما واقعا گاهی نداره..

بعضی چیزا مثل اثر انگشت می مونه و شبیه نداره..)

اینجا هست که "تحمل"رو باید در خودت پیدا کنی.

(یک جایی چیزی عذابت می ده،چیزی که خودت به تنهایی باید حلش کنی اما نه می تونی حلش کنی و نه تحمل!)



ممکنه،کم کم تو زندگی به خودت بیای و بینی بیش از اندازه گنگ شدی و بیش از اندازه خسته!

انگار یه سرطانی که تو بدنت شکل گرفته بوده و قبلا فکر می کردی پاک شده الان فهمیدی که به تمام تنت متاستاز داده و تو هیچ توانی برای مقابله نداری!

(دلت  می خواست یک چیزی در وجودت از اول نبود و یا می شد برای همیشه پاک شه

اما می بینی تو شکست خوردی وقتی تمام وجودت رو گرفته

و  تونسته تو رو به انتهای خط برسونه.)


٥و٦ سال قبل دم صبح بود،اولین بار بود که همچین چیزی رو می دیدم،یک اسکلت که انگار روش رو فقط با پوست پوشنده بودند (اصلا هیچ چربی و عضله ای رو نه می دیدم و نه لمس می کرد!)،تا حالا هیچ آدمی رو انقدر زرد ندیده بودم،به کاری که داشتم انجام می دادم،شک داشتم!!

به چشمای گریون دو خواهر نگاه می کردم و بعد به تن زیر دستم!وقتی برگشت نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت،(پاک شدن موقت اشک دو دختر یا مجبور کردن درد کشیدن دوباره اون پدر نحیف،کدومش درست بود؟!)


این فکر گاهی وقت ها الان هم سراغ می آید،اینکه بعضی آدم ها رو که بارها به بدترین شکل می خواستند خودکشی کنند (ما نتونستیم کمکشون کنیم تا در زندگی انگیزه مناسبی رو پیدا کنند)باز مانعشون بشیم،چقدر درسته؟!!!


اینکه بعد کلی تلاش و کمک جسمی و فکری به آدمی که طالب اتونازی هست،زندگی رو بهش تحمیل کنیم چقدر انسانیه؟!!!


به این فکر می کنم اگه جای خیلی ها بودم،خودم اتونازی رو ترجیع می دادم و گاهی حتی خودکشی رو..

من با اینکه  ظاهرم رو حفظ می کنم و خودم رو قدرتمند و شاد نشون می دم اما در درونم چیز دیگه ای می گذره!


(نمی دونم من آدم ضعیفی هستم یا اینکه همیشه زنده بودن رو امتیاز نمی دونم؟!!)








  • Nirvana Atela