عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حدود ٩ و١٠ سال قبل یک کتابی خوندم،موضوعش برام جالب بود"معبد سکوت"(نوشته اسپالدینگ)خیلی یادم نمی آد،اما چیزی که قطعا از این کتاب یاد گرفتم این هست که "آدم خوب و بد وجود نداره".یک بار که داشتم موضوع این کتاب رو برای یکی از دوستام تعریف می کردم،گفت هیچ وقت علاقه ندارم این کتاب رو بخونم چون می ترسم طبق عقایدم نباشه، نمی دونم اینکه فقط به عقایدی چسبیدیم که یادمون دادن به علت ترس هست؟!یا تنبلی؟!.هر چی باشه،ما خیلی بابتش ضرر خواهیم کرد.یادمه یه بار یک کسی که محسیحی بود گفت:عیسی(ع) نه تنها از همه پیامبر ها بالاتره،بلکه از خدا هم بالاتره،چون خدا انقدر تواضع نداشت که به شکل انسان در بیاید ولی مسیح داشت،و از تمام پیامبر ها بالاتره چون پسر خداست.اما اخیرا تو نوشته های پولس و شاید از نوشته های پائلوکئلو،چیز دیگه ای رو فهمیدم: به این رسیدم اینکه می گفتن عیسی پسر خداست،تنها تنگلری به أنسان ها هست تا بدونند همه وجود ما و حتی جسممون می تونه سرشار از "ذات اصیل"بشه.و اینکه عیسی پسر خداست همان هست که در قرآن نوشته شده:خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره(هر چند که این آیه اشتباه تفسیر می شه به اینکه،خدا ناظر اعمال ماست،خدا دعا های ما رو کامل می شنوه،و کلا این رو رسوندن به ما که بیشتر مراقب اعمالمون باشیم و خودمون رو به خدا بسپاریم)."خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره" و "فکر نمی کنند"،به نظر من این نوشته ها مهم ترین نوشته قرآن  می تونه باشه.اینکه عیسی پسر خداست و خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره،خیلی جای  تامل دارند و در کل به این معنا می باشند:(هستی ما همان "ذات اصیل"هست  پس فکر کنیم و سکوت کنیم و بخواهیم ذات اصیل در ما جریان یابد و با هستی روح ،روان و جسم ما یگانه شود  تا ما بتوانیم با اختیار خود این یگانگی را در وجودمان رشد دهیم و به بیرون از خودمان نیز شعله ور کنیم تا جهان بتواند  یگانگی خویش را باز یابد).بعضی از آدم ها خیلی خشک مذهب هستن،همون هایی که فکر می کنند راهی که یادشون دادند،تنها یا بهترین راه رسیدن به سعادت است!(هر چند من اصلا کلمه سعادت را قبول  ندارم چرا که قبول ندارم ما باید به جایی برسم،ما فقط باید بخواهیم ذات اصیل جریان بیشتری در وجودمون داشته باشه)،یادمه چند سال قبل تو یک جایی بودم یک خانم مذهبی داد می زد،به قرآن بی ادبی کردند،اجازه بدهند بریم بکشیمشون،دلم می خواست بهش بگویم:پس تو جزو همون آدم هایی بودی که اگر١٤٠٠سال قبل بین عرب ها متولد می شدی،قطعا دلت می خواست محمد(ع) رو هم بکشی چرا که تو قطعا تعصب به عقایدت داشتی درست مثل الان و محمد(ع)قطعا خلاف عقایدت بود و قتلش بر تو واجب!!!برام جالبه یک عده که همیشه فکر می کنند راهشون همونی که بهشون یاد دادن و می گن همه چیز باید متعارف باشه،چطوری دین دارن؟!.مگه مسیح (ع) حضورش و راهش متعارف بوده؟!مگه وقتی قرآن به قلب پیامبر نازل میشه ،متعارف بوده؟!قطعا نه!در زندگی اکثر  پیامبر ها و کلا هر کسی که تونسته تنگلری از "ذات اصیل"بگیره و به هستی بده غیر متعارفی درش وجود داشته.اینکه أنسا نهایی وجود دارند که ذاتا استعداد بیشتری دارند در جهت یگانگی با ذات اصیل و می توانند استاد روحانیمون باشند ،تو اعقاید من هم هست.اما در کل مقدار این استعداد مهم نیست چون همه انسان ها به میزان متفاوت این توانمندی رو در وجودشون دارند،و اگر کسی ٥٪‏این توانمندی رو داشت و کرد١٥٪‏ ارزشمندتر از کسی است که این توانمندیش٨٠٪‏ بوده و افزایش نداده یا حتی کاهشش داده، اگر پیامبرها رو تحسین می کنم نه به خاطر میزان این استعدادهاست،به خاطر اختیارشون هست که این جرّأت داشتن و این شناخت رو داشتن و این نیاز رو در خودشون یافتن که تنلنگر را ،از ذات اصیل در یافت کنند و به هستی بدهند!جرّأت این رو داشتن که بتونند با قلبشون ارتباط برقرار کنند و اگر تونستند در خاطر هزاران آدم بمونند به خاطر این نبود که نیکی و خدا رو وجودشون داشتن بلکه به خاطر این بود که اونا جرّأت بر آوردن آروزیی در خودشون داشتن که به طور ناخودآگاه در وجود همه انسانها هست،گرایش ماانسان ها به سمت اونا به این دلیل است که ناخودآگاه ما هر ثانیه فریاد می زند من هم ارتباط با قلبم را می خواهم،من نیز می خوام با ذات اصیل یگانه شوم،من نیز این راه دوست دارم بپیمایم،اما متاسفانه خیلی آدم ها سخت صدای درونشون می شنوند و آن را اینگونه تعبیر می کنند:من نمی توانم، پس با حسرت نگاه می کنم به کسانی این راه رفته اند،ارتباط با قلب کار من نیست!یگانگی اصل نیست! وأین حسرت باعث می شه به جای اینکه الگویی بیابد  و این ارتباط رو ایجاد کنند شروع به پرستش هر کسی که این راه رو رفته می کنند.. و همین می شه که دین داری میشه،دین پرستی و فجایعی برای بشریت می آوره!اما یک چیزی هست،اگر بگم چه انسانی خیلی در این مسیر برایم آموزگار بوده،درست یکی از همانهاست که بیشتر وجودش یگانگی هست.درست همین الان بعد سال ها،یادش افتادم.من به آموزگارم تعصب ندارم و اگر همیشه دوستش داشتن من بر اساس آیینی نیست که باهاش بزرگ شدم. 

  • Nirvana Atela

با اینکه هر آدمی باید مسئولیت زندگیش رو داشته باشه اما در یک دوره های زندگی سخت میشه و آدم مجبور هست که کمک بخواد،درست مثل کمکی که من خواستم.فکر می کنم شاید کارم درست بوده!شاید هم نه!شاید برای خودم نشونه ای داشته باشه یا شایدم نه!شاید هم برای تو نشونه داشته باشه یا شاید هم نه!واقعا نمی دونم!ندونستن،عذابم میده ولی خوب.....گاهی فکر می کنم به اندازه کافی تلاش کرده بودم برای اینکه بگذرم از این جریان،برای اینکه بدونم یک مرحله از زندگیم هست و نه همش!برای اینکه محدود نمی دونستم خودم رو حتی در درونم!اما خوب الان فهمیدم کمی زیادی تحلیل کردم در حالی که خیلی خیلی ساده بود!بازم الان حق انتخاب با خودمه هر چندالان می گم مثل قبل نمی تونم انتخاب کنم چرا که "پاک کردنش"عصبیم  می کنه.من نمی دونم چند روز،چند سال یا چند دهه زنده می مونم.زنده بودنی که خیلی برنامه ها براش دارم.می خوام موفق و خوشبخت باشم،پس اگر هم یه جاهایی"سکون"داشته باشم ولی در نهایت حرکت خواهم کرد،اما مهم تر از موفقیت و خوشبختیم چیزی هست که در درونم شکل گرفته.خیلی دوست داشتم با اعمالم و تفکرم بتونم لطیف ترین و عاشقانه ترین ارتباط با تمام  آدم ها و هستی داشته باشم  و سعی می کردم،دلم می خواست با بهتر کردن "بیرونم"،"درونم"هم بهتر شه،اما عشق من به تو چیزی دیگه برام میاره،انقدر درونم رو قشنگ می کنه  که خواه و ناخواه روی بیرونم هم اثر داره،مثل خورشیدی هست که درونم رو روشن می کنه و تششعاتش برأی بیرون از من هم روشنی میاره.من اصلا  نمی خواستم اذیتت کنم، پس دیگه نمی خوام از درونت کمکم کنی!!چون نباید اجباری باشه،تو دنیات با من فرق داره همون طور که اثر انگشتت با من فرق داره،انتخاب با خودته!به خصوص برای دنیای درونی...در واقع درست مثل من ممکنه تو هم درونت رو پیدا کردی باشی اما چیز دیگه ای باشه،چیزی حتی خیلی متفاوت با درون من.اما اگر حرفی  از درونت زدم،باور کن باید می گفتم،می دونم خیلی غیر متعارف بود  ولی باز انتخاب با خودت هست.غیر متعارف رو درک کردن و پدیرفتن خیلی سخت تر از متعارفه،چون تو هیچ آیینی،تو هیچ کتابی،تو هیچ عقلی جا نمی گیره مگر در دلی....اگر گفتم من پاکیت دیدم و لمس کردن و از آن عبور کردم این هم خیلی غیر متعارفه،ولی باید می گفتم چون در من سنگینی می کرد.متعارف رو یادمون می دهند اما غیر متعارف رو در خودمون باید پیدا کنیم،شاید تو خودت پیداش کردی یا شاید هم نخوای،خوب مختاری! اگه ازت،اجازه عبور از درونت رو گرفتم، باور کن نیاز داشتم اما در واقع نباید اجازه برای عبور می گرفتم و باید اجازه می گرفتم عاشقت باشم هر چند این اجازه گرفتن هم غیر متعارفه!!می دونی؟!من اصلا نمی دونم گاهی چی می نویسم درست مثل بچگی هام که اصلا نمی دونستم درباره چی شعر می گم؟!چه احساسی؟!چه غمی،من که اصلا غمی نداشتم!؟یا مثل نقاشی هایی که در دبستان، سر کلاس ها می کشیدم.اولش هدفی نداشتم،گوشه دفترم شروع به خط کشیدن می کردم و این خط ها و حرکت مداد بود که درنهایت من رو به تصویری هدایت می کرد که باید تکمیلش می کردم.گاهی وقت ها فکر می کنم،حتما فکر کردی خیلی ابله باید باشم و خود آزار(خوب این فکر متعارفه) ولی اگر  ابله  فرضم نکرده باشی این همون "غیر متعارفه".من تازه یادم گرفتم که نباید کسی رو نصیحت کنم و در نهایت بهشون بگم:درکت نمی کنم،یا دلم می خواست درک کنم اما نمی تونم،نوشته ها و خواسته های من به خصوص در برابر تو تنها نمایان کردن شعله هایی از خورشید درونم هست و چیزهایی که گاهی از ناخودآگاهم میاد،من می دونم تصمیم گرفتن برای درون خیلی سخت تر از بیرون هست،چون خیلی بیشتر جرّأت می خواد و چون خصوصی ترین حریم هر آدمی هست ،بیشتر از هر چیزی نیاز به اختیار داره.من انتخاب کردم این عشق رو در درونم نگه دارم و بالنده کنم،درسته خیلی سخته أما خوب نگه داری گوهر سخت تر از بدل هست و من بهای داشتن الماس درونم را خواهم پرداخت.زندگی تو،راهت و روشت و خواسته هات هیچ ربطی به من نداره چون مختاری درست مثل من!چون تو هم،راه مخصوص به خودت رو داری درست مثل من!اما یک چیزی قطعا به من ربط داره و اون چیز اینه که همیشه باید سعی کنی شاد باشی و سالم باشی و خوشبخت باشی و حتی باید آرزو کنی که بیشتر از من، زنده باشی.

  • Nirvana Atela

یادم می آد وقتی  دبیرستانی بودم می خواستم انتخاب رشته کنم،در نهایت رشته ای رفتم  که  می دونستم کارم رو سخت تر می کنه  چون می خواستم  که در دانشگاه رشته ای رو بخونم که اصلا به رشته دبیرستان مربوط نبود.أما من به این دلیل  می خواستم تو دبیرستان اون رشته رو بخونم چون دوست داشتمش، با اینکه همه می گفتن کارت رو سخت تر می کنی!به خصوص مدرسه ای که من می رفتم بسیار سخت گیر بود گاهی وقت ها تا بعدظهر در مدرسه می موندم و مجبور بودم حسابان رو در حد دانشگاه یاد بگیرم و این کارم رو خیلی سخت کرده بود،طبق معمول مثل خیلی ها منم باید دیگه در پیش دانشگاهی رشته ام رو عوض می کردم،چون زمان مهمی بود،یادمه یکی از دوستانم گفت خوشحال به حالت که دیگه مجبور نیستی  دیفرانسیل و گسسته بخونی،میگن گسسته خیلی سخته!ولی انگار من برداشت دیگه ای از حرفش کردم،انگار بهم گفت بمون.با تمام مخالفت ها من موندم، قطعا روی مسیر زندگیم کمی أثر داشت و فشار روی من را بالا برد،اما جالب بود که گسسته تنها درسی بود که من عاشقش شدم و به نظرم فوق العاده بود طوری که حتی بعد از ٢سال هم هنوز روش های حل مسله هاش رو یادم بود و همین علاقه مندی و لذت باعث شد که هیچ وقت از راهی که غیر متعارف رفتم،پشیمون نشوم چون واقعا به من لذت رو داده بود (و در نهایت همون رشته ای که می خواستم رو تو دانشگاه رفتم.)گاهی وقت ها راهی غیر متعارفه اما می تونه نتیجه خوبی برای یک  آدم داشته باشه و نه همه آدم ها.مسیر زندگی آدم ها فرق داره گاهی مسیر غیر متعارف برای کسی متعارفه و بر عکس....در نهایت هر آدمی باید سعی کنه خودش به خودش کمک کنه  و خودش بتونه خودش رو درک کنه و توقع اینکه بقیه آدم ها درکش کنند را نداشته باشه،همون طوری که خودش نمی تونه بقیه رو درست درک کنه.من قطعا می دونم که کسی مسئول زندگی من نیست جز خودم!!چرا که سرنوشت من فقط مخصوص خودمه مثل اثر انگشتم .چندی پیش یک خوابی دیدم،اسم یه کتاب که فهمیدم تو زندگی یکی از اطرافیانم بهترین سرنوشت رو ایجاد می کنه،خوب بهش نگفتم،اون کتاب رو می شناختم ولی یادم نمی آمد که قبلا خونده بودمش یانه!ولی حالا خوندمش،می خواستم ببینم چیه!!کتاب کیمیاگر پائلوکئلو بود و بعد شروع کردم چند تا از کتاب های دیگرش هم خوندم،اصلا باورم نمی شد بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم کمکم کرد،به خصوص "نشونه ها"باعث شد سخنان و نصیحت های آدم هایی که حتی مثل من هم فکر نمی کردم رو خوب گوش بدهم،و واقعا "حرص "شنیدن رو به من یاد داد،باعث شد من به نظر مخالف  آدم ها و حتی آدم هایی که خیلی طرز تفکرشون با من فرق داره توجه کنم و واقعا هم خیلی وقت ها از آنها چیزی رو می شنوم که روی من موثره.تو کتاب های پائلوکئلو یک جاهایی واقعا هنگ می کردم چون انگار تمام نوشته های بعضی از کتاباش رو از قبل خونده بودم،و این کمکم کرد بتونم درک کنم هیچ وقت من تنها نیستم،خیلی ها در دنیا می تونند شبیه من باشند!این تونست کمکم کنه تا چیزی رو که در درونم سنگی می کرد به تمام هستی بدهم و آروم شوم.الان می دونم حرفهای آدم ها حتی اگر حرف هایی باشند که ناخواسته گفته شده باشه یا حتی نصیحت هاشون می تونه نشونه هایی برای ما داشته باشه....زندگی تمامش انتخاب ماست و تمامش با مسئولیت ماست،این طرز فکر واقعی هست ولی کار آدم رو خیلی سخت می کنه چون حق گلایه و گاهی حتی حس کمک خواستن را از آدم می گیره ولی در عین حال آدم رو قوی تر می کنه.

  • Nirvana Atela

سرگردان،در جهانی سرگردان تر از خودم/پی خودم می گردم/بند و بند وجودم را گم کرده ام/گاه می ترسم،ترسی که مرا سکون داده/می ترسم از عاقبتی که نمی دانم/می ترسم از راهی که  می روم و نمی شناسم/می ترسم از آخر دنیایی که اول من شد/می ترسم از دردی که در من لانه کرده و رشد می کند/می ترسم از آتشی که آرام ،مرا می سوزاند/می ترسم از برهوت!از سراب!/می ترسم از جنونی که دارد ذره ذره عقل من را می درد/می ترسم از زندگی که می رود و مرا با خود به ناکجا می برد/می ترسم از سخنانم که به هیچ گوشی نمی رسد و از سکوتی که در تو نمی شکند/گلایه ای نیست مرا!من از گلایه هایم هم،می ترسم/دلم می خواهد حسرتی داشته باشم که مرا پیشمانم کند!/اما از کجای زندگیم؟چه کاری؟واقعا نمی دانم!..../نمی دانم!نمی دانم چراجهانم به سکون رسیده؟!چرا مغزم،بغض کرده؟!چرا چشمانم برقی ندارد؟!/سخت است،گاهی از سخت هم،سخت تر..../نه شروع و نه پایان  خودم، را نمی دانم/تمناهایم را در دلم پنهان کردم/کاش بیدار  می شدم و می دیدم همه چیز خواب بود!/کاش ذهن و روحم، فراموش می کرد!/کاش مرا مجال فریاد بود!/کاش من خاک بودم و یا هرچه بودم غیر انسان!!!/کاش خدا یا ذات من،می دانست که من تاب نداشتم و بی خیال من می شد/کاش می شد  پنهان و دور از هر چشمی ،الان پایانی داشتم ولی افسوس ..،.

  • Nirvana Atela

یاد یک چیزی افتادم،درست ١٤-١٥سال قبل بود همش خواب می دیدم مرده ام و بعد مرگم خیلی عذاب می کشم از اینکه مادرم،غصه ای مرگ من رو می خوردتا یک روز خواب دیدم زنی بهم گفت عزرائیل حدود١١ بار به سراغم اومده که ١٠ بارش به خاطر مادرت جانت رو نگرفته،اما دفعه یازدهم به خاطر خودت بوده و بعد از این خواب دوباره دیدم که کسی یا صدایی بهم گفت که عزرائیل به سراغت اومد ولی جان تو رو نگرفت و رفت جای جان تو،جان یک شیر خوار٢٣ماهه رو گرفت ،پرسیدم:چرا؟!!گفت:چون پدر  و مادر اون بچه کاری کردند که خدا جان بچشون رو گرفت و تو هم به خاطر خودت  بود که جانت رو نگرفت،فکر کنم در همون خواب فهمیدم که چه وقت بود،اومدن عزرائیل!درست چند روز قبل از این خواب ،یک روز بارون شدیدی می اومد،زنگ تفریح بود من و یکی از دوستام زیر بارون دست هم رو گرفته بودیم و می چرخیدیم،بعدش که سر کلاس رفتیم،معلمم من رو صدا کرد که برم پا تخته.من کفشام خیس بود،یکدفعه پام لیز خورد افتادم،کم مونده بود که سرم بخوره به لبه تیز سکوی نزدیک تخته که با دست هایم لبه سکو رو گرفتم،یادمه در اون حالت که پرت شدم،معلم  فریاد زد و از حال رفت،چون فکر کرده بود سرم خورده به لبه تیز سکوی سنگی(درست همین لحظه که می تونست زندگی من رو پایان بده!)و  اون موقع یادمم افتاد ، نزدیکی همون موقع ها بود که دعا کرده بودم که قبل از شناخت خدا یا رسیدن به خدا،از دنیا نرم و حتی یادمه به خدا گفتم اگه من بمیرم به این خواسته نرسم ظلم هست در حقم! من بالاخره تجربه کردم و به چیزی رسیدم که من رو به این می رسوند(چقدر زندگی ما آدم ها با اون چیزهایی  که می خوایم رقم  می خوره.....) و این سرنوشت نیست بلکه خومون هستیم عامل اتفاقات زندگیمون!!الانم دارم فکر می کنم هیچ هدفی تو زندگیم خیلی برام مهم نیست،هر چند تلاش می کنم و فقط  یک هدف،اونم همونی که من رو زنده نگه داشت  تا تجربه اش کنم و همونی که هر وقت غرقش می شوم با تمام دردهایش ،روحم رو لطیف و ذهنم رو پاک تر می کنه یعنی"عشق" که برام مهمه...

  • Nirvana Atela
با چشمانم دیدم که اصلا در جهان خاکی تو جایی برای من نیست!!! اما در أفق روح من همیشه نقشی از تو جاریست که هیچ کسی نخواد داشت تا ابد....
  • Nirvana Atela

وقتی زن باشی  ترجیع می دی همیشه تو رویا بمونی ولی هرگز نمی خوای به اجبار تو رویای کسی باشی که رویاش نبودی!یا اگر هم بودی،اون  کسی نبود، که  برات  قدمی برداره!!..وقتی مردی رویاش زنی باشه،براش تلاش می کنه.هر زنی باید این بدونه که"ارزشمندی قدرتشه" و اگر مردی رو دوست داشت که نمی خواستش؛ باید بدونه یا دوستش نداشته یا اگر هم دوستش داشته،غرور و ترسش رو بیشتر،خیلی خیلی بیشتر دوست داشته!!! وکلا همه باید بدونند بقیه آدم ها هم اختیار دارند و به این احترام بگذارند.یک زن یا اصلا هر آدمی می تونه کسی رو تو قلبش دوست داشته باشه اما نخواد بی ارزش شه.اما یه وقتی از اینم می گذری،دیگه به فکر ارزش بیرونی خودت نیستی!!به فکر ارزش درونی خودت هستی!!زجر می کشی و زخم می خوری ولی حاضر نیستی به کسی زخم بزنی،اصلا یه وقتایی باورت نمی شه این حال تو باشه؟!!چیزی رو دیدی که اگر در نظرش نگیری نظم دنیا بهم می خوره،عشق زخم می خوره ولی نمی زنه!درد رو می کشه ولی کسی رو دردمند نمی کنه!!!وقتی آدم بخواد درست زندگی کنه، نمی تونه واقعیتی که جلو چشمش می بینه رو در نظر نگیره!!!گاهی چیزی رو تو قلب  داری که"حقه" و نمی خوای به حق لباس "ناحق"بپوشونی  و شاید حتی واسه اینکه چیزی که می تونه شکل ناحق بگیره،تو قلبت به اسم حق نگه داری با خودت خیلی جنگیدی!!و به خودت گفته باشی "اینجا جای من نبود"و "این راه من نبود"!!!؟؟شاید خیلی گریه بکنی اما خوب عشق خیلی پاکه!!!شاید با خودت خیلی جنگیده باشی تا تونسته باشی به بهش بگی"نفس قلب من هستی"،آخه رقتی آورده به قلبت که اگر نباشه،اون  رقت هم میره.باعث شده بتونی قلبت رو لمس کنی .باعث شده که تو رویا،صدای  سلامی  رو از قلبت بشنوی  ،اینا واقعا قابل وصف شدن نیست.!....

  • Nirvana Atela

فراموشم نکن!!حتی یک لحظه هم فراموشت نخوام کرد،اگر تمام لحظه هایم خالی از حضور تو باشه أما خودم یک لحظه خالی از عشق تو نخواهم ماند.می دانی تو پاک ترین چیزی هستی که در خودم یافتم.گاه دستانم رو قلبم می گذارم  چون تو مرا به قلبم نزدیکتر کردی.کمکم کنم،با کلماتی که همیشه از تو بتوانم ببینم اما فکر نکن که این کمک خواستنم فراموش کردن دستان خداست!!! خدا دستانش برای کمک به من در روح تو قرار دارد!!!من برای نبرد عشق نیاز به روح تو دارم،عشق در من فریاد می زند و خیلی ساده دیدن کلامی از روح تو آرامم می کند و این خواسته ام ساده هست هرچند همیشه باور ساده ها سخت تر هست....همیشه کمکم کن و همیشه در من بمان...

  • Nirvana Atela

نمی دونم تا کی اینجا می خوام بنویسم؟!!شاید تا لحظه آخر زندگیم!!!نوشته ها،حیات دارند مثل یک تولد هستند،چرا که وقتی به خیلی از نوشته های تو این وبلاگم فکر می کنم می بینم اصلا اعتقاداتی بودن که همون لحظه نوشتن شکل گرفتن( البته به جز اداستان اصلی یعنی اتفاقی که در زندگیم رخ داده بود.هر چند من همون را هم بارها تفسیر کردمش بدون هیچ زمینه فکری قبلی)و اگر شروع کنم نوشته ها این وبلاگ رو بخونم خودم هم برای اولین بار هست که دارم یاد می گیرمشون!!!آدم ها برای زندگی می جنگند،جنگ های مختلف برای بدست آوردن یا نگه داشتن چیزهای مختلف،منم درست همین هستم جنگ های مختلف دارم اما مَی دونم یک دونش تو زندگیم مهم تره و همیشگی هست؛ اونم"عشق"هست.عشق فاصله کوتاه بین عقل و جنونه(البته نه بیماری جنون،چون از دایره عقل خارج نیست)ومی تونه یک رنج همیشگی باشه که توجیعی به ظاهر نداره،عشق می تونه پدیده روانی و روحی باشه،پدیده روانی یا از بین می رود یا بعد از مدتی عوض می شه و به دست فراموشی سپرده می شه اما وقتی که یک پدیده روحی باشه،فراموش نمی شه چرا که به روح ساکن،چرخش می ده و یک حرکت درونی و در نهایت بیرونی برای انسان و جهان به وجود می آره.عشق روحی،یک نبرد سخت هست که هر چقدر هم فراموشش کنی باز یک جای زندگیت به سراغت میاد تا روح ساکنت رو به حرکت در بیاره،البته این حق انتخاب رو بهت میده که بپذیری این نبرد یا نه؟!!خیلی خیلی آسون می شه از این نبرد پا پس کشید و خیلی خیلی سخت می شه ادامه داد.به ١٠-١١ سال از زندگیم فکر می کنم به نبردی که در روحم آغاز شد و بارها خاموشش کردم،من هدف این نبرد رو نمی دیدم و فقط چیزی که مرا در این نبرد نگه داشته بود می دیدم.عشق دنبال بهانه می گیره،بهانه ای که عاشق بپذیره که عاشق بشه و عاشق بمونه!!!حالا که دارم به اتفاقی که تو زندگیم افتاد فکر می کنم می بینم زمانی من نمی خواستیم عشق رو بپذیرم با بهانه ای اومد که من می پذیرفتمش.حالا اگه از من بپرسی نمی گم عشق من را به دیدار خدا برد بلکه می گم،عشق بهترین بهانه رو پیدا کرد که پایبندش بشم و حتی اگر دور شدم ازش باز دلیلی محکمی داشته باشم که بیام به دایره اش،من قطعا هیچ جور دیگه ای پایبند عشق نمی شدم مگر همین اتفاقی که برام افتاد،عشق مرا هستی کرد و از معشوق به دیدار خدا برد و خدا وأسطه شد تا در عشق بمانم.عشق من رو به خدا نرسوند بلکه خدا من رو به عشق رسوند.ذات اصیل یا همان خدا گفت اگر بخوای از این دایره خارج شی،من وأسطه می شم و نمی زارم تا به خواب بی عشقی فرو بری!!!گذشته برای من حل شد،گذشته ای که خیلی رنجم داد و برای حلش از معشوقم کمک خواستم و می دونم قطعا با روحش کمکم کرد تا به اینجا رسیدم.کمک خواستن از یک انسان ندید گرفتن خدا در من نبود!!تنها یک نبرد برای من بود که خدا درش بود.وقتی به عشق فکر می کنم به بعضی از آدم ها قبطه می خورم،همونهایی که با یک نگاه یا حس درونی عشق رو پیدا می کردند و از عشق چیزهایی خلق کردن که قرن ها بعد از مرگشون هم در هستی باقیه،قبطه می خورم به آدم هایی که انقدر زیاد اطمینان داشتن به عشق که نیازی نبود خدا رو ببینند تا پایبند عشق بشوند!!!چقدر روح لطیفی داشتند که تونستند خیلی ساده لطافت عشق رو باور کنند!!من در عشق، خدا رو دیدم ولی باز عشق رو تکذیب کردمش ،همش بالا و پایینش کردم و ازش ترسیدم!!من در عشق به دنبال چیزی بودم،که وقتی گرفتمش عشق هم در من به خواب رفت اما از عشق ممنونم که دوباره به سراغم اومد و بیدار کردم و با رنج دادنم،مرا در دایره معشوق قرار داد،من از معشوقم مچکرم که دوباره عاشقم کرد.عشق سکوت من هست،عشق رنج من هست،معشوق هدف من و آرزوی من هست.معشوق کسی هست که می دونم اگر یک روزی در بستر مرگ هم باشم تنها به او خواهم اندیشید.من عشقم  رو به معشوقم پرورش می دهم در تمام مراحل زندگیم و پایداری این شعله رو بزرگترین نبرد زندگیم می کنمش.اگه  یک روز بخوام به بچه ای زندگی رو یاد بدم از هیچ چیز باهاش حرف نمی زنم جز عشق بین "زن و مرد"،و می گم کسی که این عشق از نوع اصیلش نداشته باشه تمام عشقها حتی عشق به خدا هم درش ضعیفه،آره حتی عشق به خدا!!!بهش یاد میدم  که عشق بزرگ ترین  هدف زندگیش باشه.

  • Nirvana Atela

اگه بگن چه احساسی تو دنیا پاکتره؟!!قطعا حس والد به فرزنده نه حتی فرزند به والد!!!پاک و عمیقه،اما هیچ وقت انتخاب نمی شه بلکه ایجاد میشه، جسما و روحا!!....اگه بگن کنار چه کسی هایی احساس امنیت می کنی؟!!قطعا می گیم:پدر ومادر،چرا که تو رو انتخاب نمی کنند بلکه از جسم و روحشون به وجود میارنت.واقعا وقتی از هرج و مرج های زندگی خسته میشی و وقتی شکست می خوری و تنهایی،بهترین پنهاهتند.اما الان به نظرم از این عمیق تر و پاک تر هم ارتباطی وجود داره!!!ارتباطی که حاصل روحت هست ،کسی که انتخابش نمی کنی مثل فرزندت.فقط پیدا می کنی چیزی رو که در روحت خلق شده و مهم نیست کیه!!فقط مهمه که از تو شکل گرفته،ازش می تونی دلگیر بشی ولی نمی تونی برای همیشه فراموشش  کنی،نهایت ناراحتیت رو مثل پدر ومادرهای ناراحت بیان می کنی:ای کاش مثل برای بقیه بود!!ولی هرگز نمی تونی فکر کنی بری حتی با بهترین مرد یا زن دنیا عوضش کنی!!!چون می دونی مسخرس،مگه میشه کسی رو که در خودت شکل گرفته رو عوض کنی؟!!هر آدم خوبی رو ببینی،می گی خوبه ولی جای اون نمی تونه باشه مثل فرزندت....برای آدم ها این ارتباط خیلی سخت تر از ارتباط با فرزنده،چرا که؛حتی اگر فرزند  از آدم دور بشه یا گم شده باشه می تونیم بگیم.اما اگر اون آدم ازت دور باشه  یا گم شده باشه نمی تونی بگی!!!برای اینکه إثبات کنی بچت،بچه تو هست،می تونی آزمایش دی ان ای بدی ولی واسه اون نمی تونی!!!هیچ کسی نمی تونه درک کنه که ممکنه نگرانش بشی،براش بهترینا رو بخوای،مراقبش باشی،مگر کسی که بشناسه این حس رو.آدمها  از  این حس می ترسند!!!چرا که عمقش رو می دونند،می دونند درد داره، تنهایی داره و می دونند این حس فراموش نمی شه تا لحظه مرگ،ممکنه درک نشوند و برای فرار از این دردها یاد می گیرند به هم بگن:عوضش کن،وقتی کسی رو می خوای دوست داشته باشی ببین کی هست؟!!!ببین بهترین برای تو کی می تونه باشه؟!!!اونقدر بالا و پایین می کنند این رابطه رو که گاهی "مسابقه"میشه و گاهی همین ارتباط عمیق میشه"هرج و مرج"دنیا. اگر این حس رو بتونیم بپذیریم  جمله اینکه ببین کی بهترین برات ؟!انقدر مسخره هست که انگار به مادری بگن ببین کی می تونه بهترین باشه واسه اینکه فرزندت بشه!!!آدمی که عشق رو در خودش داشته باشه مثل مادری عاشقی می مونه که می تونه واسه خیلی ها مادری کنه اما هرگز نمی تونه  بچه خودش رو فراموش کنه حتی یک لحظه.....

  • Nirvana Atela