می ترسم
سرگردان،در جهانی سرگردان تر از خودم/پی خودم می گردم/بند و بند وجودم را گم کرده ام/گاه می ترسم،ترسی که مرا سکون داده/می ترسم از عاقبتی که نمی دانم/می ترسم از راهی که می روم و نمی شناسم/می ترسم از آخر دنیایی که اول من شد/می ترسم از دردی که در من لانه کرده و رشد می کند/می ترسم از آتشی که آرام ،مرا می سوزاند/می ترسم از برهوت!از سراب!/می ترسم از جنونی که دارد ذره ذره عقل من را می درد/می ترسم از زندگی که می رود و مرا با خود به ناکجا می برد/می ترسم از سخنانم که به هیچ گوشی نمی رسد و از سکوتی که در تو نمی شکند/گلایه ای نیست مرا!من از گلایه هایم هم،می ترسم/دلم می خواهد حسرتی داشته باشم که مرا پیشمانم کند!/اما از کجای زندگیم؟چه کاری؟واقعا نمی دانم!..../نمی دانم!نمی دانم چراجهانم به سکون رسیده؟!چرا مغزم،بغض کرده؟!چرا چشمانم برقی ندارد؟!/سخت است،گاهی از سخت هم،سخت تر..../نه شروع و نه پایان خودم، را نمی دانم/تمناهایم را در دلم پنهان کردم/کاش بیدار می شدم و می دیدم همه چیز خواب بود!/کاش ذهن و روحم، فراموش می کرد!/کاش مرا مجال فریاد بود!/کاش من خاک بودم و یا هرچه بودم غیر انسان!!!/کاش خدا یا ذات من،می دانست که من تاب نداشتم و بی خیال من می شد/کاش می شد پنهان و دور از هر چشمی ،الان پایانی داشتم ولی افسوس ..،.
- ۹۵/۰۴/۱۱