قلب آشنا
با اینکه بیشتر دچار یک ناآرامی هستم،اما گاهی احساس می کنم تمام بدنم سبک شده.گاهی دچار اضطراب می شوم و احساس می کنم وسط سینه ام،درست کنار قلبم یک چیزی کم هست و اون مکان تهی شده،سعی می کنم با خوندن همون شعر کمی این تهی بودن رو از خودم دور کنم.کم کم دارم وارد دنیایی می شوم که خیلی با گذشته ام فرق داره.من همون آدم هستم با تمام نقص های گذشته ام و زندگی بیرونیم کم ترین تغییری نکرده ولی درونم همش در حال تغییر هست (هر چند درونم کمی روی بیرونم أثر داشته و به بعضی چیزها کم تر از گذشته اهمیت می دهم و بیشتر از راحتی به دنبال سختی هستم،چون احساس می کنم باید شکل درونیم نمود بیرونی پیدا کنه وگرنه خودم در عذاب می مونم)گاهی احساس می کنم مثل مرده ای شدم که بین زنده ها، زندگی می کنه البته نه از شدت ناراحتی یا ناامیدی بلکه از این جهت که انگار یک جور دیگه ای شدم.حس عجیبیه،احساس تهی شدن !!!!درست وسط سینه ام دردی هست ،دردی که نهایت شکل جسمانیش،شبیه بند آمدن تنفس هنگام درد قلبی می مونه.گاهی انقدر تحمل این درد برای من سخت میشه که دلم می خواهد کل ذهنم پاک شه،هر چند می دونم فائده ای نداره چرا که فقط در مغزم نیست بلکه این درد،به تک تک سلول های جسمم و ذره ذره روحم هم نفوذ کرده.من آدمی شدم که هیچ چیز نمی دونه و همیشه باید منتظر باشه تا درونش هدایتش کنه.حال من شبیه کسی هست که سوار یک أسب سرکش شده و عنان رو از دست داده و به جایی می ره و به طریقی،که نمی شناسه....اونقدر در دنیایی که زندگی می کنم احساس غریبگی دارم که مضطربم می کنه و من این اضطرابم رو با پناه بردن به قلب یک آشنا،آرام می کنم حتی در حد خیال!(آشنایی که از درونم می شناسمش).
- ۹۵/۰۴/۲۹