مکر
گفتم:تو خدایی؟!
گفت:نه!
گفتم:تو کیستی؟!
گفت:من شاعری بودم
که چون اراده می کردم
بی هیچ نگاه و سخنی
در قلب رهگذری که از کنارم می گذشت
محبتی می شدم
و او از آن محبت
به عالم و آدم
به حد خدا عشق می ورزید
اما نمی دانست که این محبت کار من هست!
گفتم:تو خدایی؟!
گفت:نه!
گفتم:تو کیستی؟!
گفت:من زنی بودم
که چون اراده می کردم
به قلب پیامبری وحی می شدم
و عالم را از حال او،دگرگون می کردم
اما هیچ کس نمی دانست این کار من هست!
گفتم:شما کیستید؟!
گفتند:ما همانیم
که به قلب تو گلایه آوردیم
و حال می بریمش
ما همانیم
که میل به نیستی را در تو ایجاد کردیم
و حال به هستی می کشیمش
گفتم:شما کجا هستید؟!
گفتند: ما در دروغ زندگی، هستیم
و با یک اراده
در هر کجا که بخواهیم،راستش می کنیم!
گفتم:چه وقت می آیید؟!
گفتند:در شب چو حال،به رویا بیابیم
و در روز در خاطر می مانیم
گفتم:چرا شما پنهانید؟!
گفتند:ما در خفا
از دل کفر ناب،
ایمان ناب پدید می آوریم
و گر آشکار شویم
از دل ایمان غیر ناب
کفر غیر ناب را آشکار می کنیم
گفتم:این عجیب است که...
گفتند:هیس!هیس!
خندیدم و گفتم:هان.....
- ۹۵/۰۵/۲۱