عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قلب من
بی تو این دنیا برای من جایی نداشت
بی نفسهایت جان من،حیات نداشت

قلب من 
از اشکهایم راهی می سازم  
 و به ناکجا رهسپار می شوم

قلب من
به خدا گفتم این کار تو دانی 
ومن تابع تو
ولی چگونه تاب آورم؟!

قلب من
من جهان را هر روز با آب
به آتش می کشم!

قلب من
در تو،بی خود می شوم
در خود، بی تو می شوم

قلب من
چیزی هست که چون به اندیشه ام آید
از خود خجالت می کشم

قلب من
هر دعایم را با این به پایان می برم
که راهی شود،برای بودنم
جز این دعا
"خدا مراقبت باشد"





  • Nirvana Atela
بر گلایه هایم،نیشخند می زنی!
می پرسم:آخر خنده ات از چیست؟!
می گویی: چون دستم رو شده است!

می پرسم:من چه کاره ام؟!
جان من مال تو،بیخال حال من شو!
می گویی: خودم،همه کاره ام!
ولی برای آنکه،دست مرا خواند
راه فراری نمی گذارم!

می پرسم:من چه کار کنم؟!
می گویی:هیچ،در ازل ز گلایه،دل ساختم
جایی در أبد،دل و گلایه را محو خواهم کرد!

می پرسم:چرا دل خون،دوست داری؟!
می گویی:چون از خون دل،در جهان هویدا می شوم.

می گویم:دیشب تا چشم بستم،به بالینم آمدی!
می گویی:هیبتم را دیدی و گفتی 
من تاب هیبتت را ندارم!

می گویم:آمدنت، نشانم داد که درعمق ترسهایم نفوذ داری!
می گویی:هر که خواسته اش من شدم،تنهایش نمی گذارم!

می گویم:هر چه بود از اول و وسط و آخر
کار توست ومن خودم را کنار می کشم!
می گویی:شانه ات را خالی نکن!
اولش با من بود!
وسط و آخرش رو تو  خودت
اینگونه خواستی!
  • Nirvana Atela
خدایا!"بد"و"خوب"رو طوری یادم بده که بودنم رو بالاتر ببره و من را برای عمل بر اساسشون قادر کن!

خدایا!من قلبم  راپیدا کردم،تو پایدار نگهش دار و بزرگترش کن!

خدایا!در مسیر زندگیم انسان هایی رو قرار بده که نفسشون و کلامشون و نگاهشون عطر تو رو داشته باشه و"بودن"من رو بالاتر ببرند!

خدایا!حالی رو در من ایجاد کردی که چشمانم رو گریان کرده،از همین حال خنده هم بر لبانم بیار!

خدایا!گاه بی قرار می شوم و گاه پر از ترس،یقینم رو در مسیرم بالا ببر و به من"شوق"هم بده!
خدایا!وقتی به درونم فکر می کنم،سینه ام آتیش می گیره و بی کس می شوم و می دونی چرا!خودت همه کسم شو و خشکی درونم رو طرواتی بده!

خدایا!همش فکر می کنم با این احوال،چه شکلی می خواهم  زندگی کنم؟!می شه تو شکل زندگیم بشی؟!
خدایا!تو می دونستی کام یعنی چی!و به من فهموندیش.می شه به من کام رو بدی!

خدایا!گاهی گلایم می گیره ازت،آخه خواست تو سنگین بود از"ازل"،می شه دستام رو بگیری و من رو ببری تا ابد...

خدایا!من دردی دارم که حتی مرگ هم درمانش نیست،می شه گاهی التیامش بدی!

خدایا!حالا که داری ذره ذره از بین می بری من رو،میشه چیز دیگری از من بسازی!


  • Nirvana Atela
داشتم یه کتاب می خوندم،جالب بود برام!احساس کردم قبلا خوندمش!
طرز فکر ها می تونه شبیه هم باشه،مفهوم گفته ها!واژه ها!اما جمله بندی ها و سبک گفته ها معمولا آموزشی یا از همنشینی است!

در کتاب جستجوی معجزه آسا،آسپنسکی می گه :دیگه می تونسته صدای گورجیف را از قلبش بشنوه با اینکه به ظاهر بهش چیزی نمی گفته.(این جمله رو قبلا هم خونده بودم ولی چیزی که الان درک می کنم خیلی فرق کرده).به نظرم خیلی باید زیبا و پر هیبت باشه،من شبیه این تجربه را حدود یک ماه پیش داشتم در عالم رویا،درست صدایی از قلبم سلام گفت،صدای کسی که نمی شناختمش و متوجه شدم از جانب چند نَفَر "سلام"روگفت،واقعا تمام بدنم این صدا را از قلبم شنید(در رویا یا ذهنم نبود)انقدر پر هیبت بود که یکدفعه با ترس از خواب پریدم(اصلا قابل بیان نیست)
کلمات و جملات خیلی قادر نیستند اتفاقات درونی رو توضیح بدهند مگر با اشاراتی!به قول معروف:شنیدن کی بود مانند دیدن!!!

اما این رو می تونم با کلام بیان کنم،وقتی سلامی رو در قلبم از جانب آدم هایی شنیدم که نمی شناختمشون  و وقتی کتابی رو خوندم که احساس می کردم قبلا خوندمش و سبک گفته هایم رو از اون یاد گرفتم،اینها نشون دهنده این هست که ما علاوه بر همنشین های بیرونی،"همنشین های درونی"هم داریم.

"همنشین های درونی"مهم نیست، کی باشند!کجا  باشند!مهم نیست،بشناسیمشون یا نه!فقط مهم این هست که اونا "بودن"ما را بالاتر می برند و ما هم"بودن"اونا رو،(اینا دوستای واقعی ما هستند).

اما اگه کم کم همنشین های بیرونیمون شبیه درونیمون بشوند،می شوند کسانی که نفس هاشون هم از ما چیز دیگه می سازه.

 

 

 

  • Nirvana Atela
چه عجیب است
این  آرامشی که
در خود می یابم
عقل من اسمش را
دیوانگی می نامد

قلب من نوزادی دارد
که با شیره جانم
حیات می دهدش
خودم نوزادی می شوم
که شیره جان
قلبی دیگررا می مکد

راستی
تولدم در تولد دیگری
تولد دیگری در تولد من
در کدام قائده زندگی
معنا یافت؟!

نمی دانم!
نمی خواهم بدانم!
فقط می دانم
خودم را
اینگونه بیشتر دوست دارم
  • Nirvana Atela
بین تمام ندانسته هایم
بین تمام گلایه هایم
پشت پنجره های تردید
در افق های نامحدود
در کنار ستاره هایی
که گرد ماه می گردند
من خسته از اندیشه هایم
من خسته از گریه هایم
خیالی را از آغوش تو یافته ام
که همسایه باران بود
 و سرم را آرام 
روی شانه هایش گذاشتم
و  خوابیدم
خدایا
 تو مرا در این خیال
آنقدر شراب ده
تا که مستانه بیدار شوم

  • Nirvana Atela


خدایا!
این بار تو را طور دیگر در خود
یافتم
خدایا!
انگار چیزی از سر خلقتم،برایم آشکار شده
خدایا!
من عدالتی در خلقتم نمی بینم!
چون اگر بود"انسان"خلق نمی شدم
من اگر اختیار داشتم
چون این سر را،می دانستم
قطره آبی خلق می شدم
و همیشه پنهان در طبیعت می ماندم
تا تنم به تن هیچ انسانی نخورد!
خدایا!
تو مرا به این حال کشاندی
می خواهی عدالتت را نشانم دهی؟!
پس همانگونه که خلقم کردی ،"نیستم"کن
خدایا!
نمی دانم قیامتی در کار هست یا نه؟!
همین چند چیزی که می دانم،بس است!
من دیگر تاب دانستن ندارم
خدایا!
اگر واقعا قیامی باشد
در آنجا،قیامتی دیگر به پا می کنم
و سرخلقتت را،به همه خواهم گفت
خدایا!
اگر می خواهی در قیامتت 
کل عالمت شوریده نشود
این شوریده را
به آن مرکه مبر



  • Nirvana Atela

 دوست من

لبت،همیشه پر خنده باد

دلت،همیشه آرام باد

و روزگارت همیشه شیرین

اشک، به چشمت نیاد

مگر آن زمان که به "بودنت"می اندیشی

 

دوست من،می دانی؟

تو بهترین دوست منی!

آخر هیچ وقت

هیچ کسی

جز تو

مرا به این "اوج"نبرد!

 

دوست من

من به این دوستی،هزار بار می بالم!

و تو هم ببال!

 آخر اوج این دوستی"عروج"ماست

 

دوست من

از خدا می خواهم

که این مهر را تا ابد

در قلب ما،نگه دارد!

 

دوست من،در زندگی 

یک آرزو دارم 

تا که بعد از مرگم

قبل از نیست شدنم

هر چند در حد خیال، دست تو رو گیرم

آخر این را

برای جبران "دلتنگیم"می خواهم!

 

دوست من

این را بدان

من همیشه تو را 

خواهم دید و شنید!

 

دوست من

 دوستی ما

رازی بماند در قلبمان

چونکه این دوستی

"سر"خداست!

 

 

 

  • Nirvana Atela

انگار یه چیزهایی ناخودآگاه در ذهن و روح باقی می مونه،هر چقدر هم ازش فاصله گرفته باشی باز نزدیک می شی.فکر کنم ٤سال قبل بود،نمی دونم چطور شد که از روز دوم ماه رمضان تصمیم گرفتم دیگه روزه نگیریم(همیشه عادت داشتم بی سحری حتی با کار سخت هم می گرفتم)از فردای همون روز بود که دیگه نماز هم نخوندم،انگار به این رسیده بودم که روزه های من،هیچ چیزی برام به غیر از تشنگی و سردرد و معده درد،نداشت.نمازام هم به جز تعداد انگشت شماری، فقط حرکت بدن و لب بود و با حواسی که هزار طرف می رفت..کم کم انگار از عقائد قبلی خودم فاصله گرفته بودم،همشون رو کنار گذاشتم.دنبال چیز تازه ای می گشتم،از هر جهت بی شکل.

 درست یک سال قبل،کم کم حس عجیبی پیدا کردم،چیزعظیمی رو در خودم لمس می کردم،دلم نمی خواست اسمش رو باز"خدا"بزارم(خدا چیزی بود که یادش گرفته بودم اما انگار اون چیزی که حس می کردم فرق هایی با آموخته های من داشت)انگار احساس می کردم خدا مفهوم جدیدی برام پیدا کرده بود،دیگه نمی شد باهاش حرف بزنم و فقط فقط می تونستم در درونم به جریان بیارمش(بیشتر شبها موقع خوابم یک جور مدیتشن می کردم و با همه هستی یکی می شدم و انرژیی رو در وجودم به جریان می نداختم که ترس هایم را از بین می برد و قوی ترم می کرد و حس آرامش و لذت را به من می داد و احساس یقینی که هر چه بخواهم ممکنه و من نیروی پاکی را،درونم خودم می تونستم،داشته باشم).

برای چیزی که احساس می کردم واژه ای پیدا نکردم.

 تا اینکه چند ماه بعدش به هم ریختم،خیلی روزای وحشناکی بود،خیلی ها که بعد از اون موقع من رو می بینند ،همش به من می گویند:خیلی اوضاعت خوب نبود[صورتت مثل گچ شده بود و لبات سفید]الان چقدر خوب شدی!!می دونیم دوران سختی بود!!!اما نمی دانستند، چون فکر می کردند چیزی از بیرون من رو به هم ریخته کرده بود، در حالی که این درونم بود که داشت تا مرز نابودی می رفت!!!

وحشتناک بود!صدای پرنده ها و وزش باد و خیابان ها و حتی نوشته ها و هر چیزی من را عذاب می داد و من حتی نمی تونستم در آینه به خودم نگاه کنم،صورت خودم هم عذابم می داد،انگار همه طبیعت دست به دست هم داده بود که من را نابود کنه.حتی دیگه چیزی را که در  درونم پیدا کرده بودم  هم گم کردم،نمی تونستم با ذهنم با هستی یکی بشوم،اون آرامش و لذت و قدرت از من دور شد و من ضعیف،ضعیف تر شدم.نمی دونستم باید چی کار کنم؟!چیزی از گذشته به من شوک زده بود،تو فکرم نمی تونستم درست درک کنم که این چه شوکیه؟!اما کم کم با روحم فهمیدم.

خیلی به سختی اون دوران رو سپری کردم و کم کم سعی کردم آروم بشوم.

 کمی بعد از شروع اون دوران سخت،داشتم یک کتاب می خونم یک کتاب علمی،به واژه ای بر خوردم به نام"نیروانا"،یک واژه از مشرق زمین به معنای"بالاترین سطح وجود".احساس کردم ،اسم قشنگی هست،برای چیزی که در در خودم پیداش کرده بودم.

اون موقع ها فکر کردم "نیروانا"نمی تونه خدا باشه چرا که همیشه خدا برای من ،معنای "او"را داشته اما من چیزی را احساس می کردم که در خودم جاری بود و من  فقط  می تونستم  باهاش یکی بشوم اما نمی تونستم باهاش حرف بزنم ،برای همین بود وقتی که داشت در من کاهش پیدا می کرد،بهش گلایه نکردم.


الان که دارم فکر می کنم،اون همه درد را برای این کشیدم چون داشتم در فرآیند"بیدار شدن"قرار می گرفتم.


اون موقع فکر می کردم انگار دارم "افت درونی"می کنم.من فقط زمانی تونستم آروم شوم که وجود جاذبه ای رو(از گذشته ام)در همه چیز و حتی خودم پذیرفتم،چون همه چیز داشت من رو به یاد "یک لحظه"می نداخت.


بعد از این پذیرش،آرامش نسبی پیدا کردم ولی هنوز شدیدا غمگین بودم و کم کم احساس تغییری در جسم و روحم می کردم.یک احساس عجیب در قلبم،وسط سینه ام،پیشانیم،دستام !

انگار وارد دوران جدیدی از زندگیم شده بودم،هیچ چیز مثل قبل نبود.یک تجربه تازه!!گاهی وقت ها احساس می کردم تحمل این تغییر رو ندارم،دلم می خواست فرار کنم.اما کم کم با این تغییر و با همه زجرهایی که به من می داد،خو گرفتم.

شاید الان حدود یک هفته باشه که تونستم درک درست تری از اتفاقی که برام در حال رخ دادن هست  پیدا کنم،شوکی که به من وارد شد به این منظور  بود که بیدارم کنه(این رو در یک رویا هم دیدم).در من هیچ أفتی رخ نمی داد بلکه فقط داشت "سطح بودنم"تغییر می کرد.

اون چیزی که یک سال قبل من در خودم احساس کردم جاری شده،نیروانا نبود بلکه یکی شدن با هستی،در همین جهان اول و نهایت جهان دوم بود.من قبلا یکی شدن در این سطح رو در عالم خواب و بیداری تجربه کرده بودم( و بعد که از تونل هایی عبور داده شدم و به نیروانا رسیدم"بالاترین سطح بودن" و با "ذات اصیل"یگانه شدم)اما وقتی از اون رویا خارج شدم تنها چیزی که برام مونده بود فقط یک گنگی بود که چند سال عذابم داد و بعد هم  تقریبا،فراموشم شد.

 یک سال قبل ،وقتی من تونستم شروع کنم به لمس هستی،دوباره به طور ناخودآگاه داشت اون تجربه برام تکرار می شد و  من را به سمت تغییر سطح"بودن" در عالم بیداری می برد.


احساس می کنم دغدغه ذهنی و روحیم الان،این هست که سطح"بودنم"افت پیدا نکنه یا ثابت بمونه.


منی که کلی هدف و آرزو تو زندگیم داشتم حالا همش برام حاشیه از زندگی محسوب میشه.٦ماه قبلم فکر نمی کردم آرزو اصلی زندگیم "نیست شدن"بشه و تنها یک چیز برام موفقیت محسوب بشه اون هم،یگانگی با ذات اصیل(خدایی که من هست نه او)!دیگه هیچ  چیز برام مهم تر از این نیست،حتی  یک بخش از زندگیم!

اصلا برام مهم نیست چقدر تو این دنیا زنده بمونم،حتی نزدیکان هم برام تا این اندازه مهم نیستند!

من خودم را می سپارم به زندگی،به سرنوشتم که هر جور خواست جلو بره و من رو به اون لحظه برسونه و بعد "نیستم"کنه...

این"نیست شدن"چیزی هست که با تمام وجود می خواهمش با اینکه اصلا نمی تونم با ذهنم درکش کنم، چون چیزی از درونم من رو به سمتش می کشونه.

من فقط می دونم باید "بودنم"،تا سطح نیروانا بالا بره چون وقتی نیروانا شدم  با ذات اصیل،یگانه می شوم وبعد از یگانگی،نیست می شوم.


  • Nirvana Atela

بیا همچو موجی روی دریا/بیا تا حقیقت شود رویا/ترس،حاکم زندگی شد/همه چیز،قصه بود/بیا تا نیست شود این واقعیت ها/یقین ما دور از ذهن بود/دروغ زندگی باورمون بود/بیا که شاید کفر ما ایمان شد

  • Nirvana Atela