تازه یاد گرفتم زندگی کنم
همیشه فکر می کردم که قدرت مهم ترین چیزی هست که دوست دارم به دستش بیارم(البته از راه درست).اما الان خیلی عوض شدم،قبلا هر چه جلوتر می رفتم همون قدر أندوهم بیشتر می شد.چیزهایی که از دور زیبایی داشت،نزدیک می شدم قشنگیاش رو از دست می داد.روح گریزانی داشتم،هیچ وقت نمی تونستم یک جا آروم بمونم.مبنای لذت رو حرکت می دونستم اما الان یک چیزایی عوض شده!!!فکر می کنم این چند ماه خیلی درد کشیدم،درد هایی که انگار لازم بود!!!دیگه هیچ چیز آزارم نمی ده(در این چند ماهی که گذشت هم از درون زجر می کشیدم و هم از بیرون وگذر سختی بود).من درد رو پذیرفتنم!!من ثبات رو به فرار ترجیع دادم!!و بعد از این پذیرش هست که می تونم به چشمان آدم ها وخط های صورتشون و طرز راه رفتنشون و حتی لباس پوشیدنش عمیقا نگاه کنم و هر چی را که درونشون می گذره رو احساس کنم و از یکی شدنم باهاشون شاد بشم،شاد شاد!!!!حالا دیگه یاد گرفتم خودمم رو هم بپذیرم.گاهی فکر می کنم شعف یک بچه پنج ساله رو پیدا کردم و خرمندی یک آدم هفتاد ساله!!انگار تازه دارم زندگی می کنم(گاهی در حرکت و گاهی در سکون....).
- ۹۵/۰۳/۱۷
گمونم تو مسیر بزرگ شدن قرار گرفتی نیروانای عزیز..