می خواهم زندگی در من،زندگی کند
تنهایی بسیار سخت هست به خصوص درباره تجربه ای،که مجبوری در خودت نگهش داری.من بسیار از تنهایی رنج کشیدم،رنجی که وجود نداشت بلکه حاصل ذهن من بود.آری حاصل ذهن من!!!اما ذهنم حالا به یاد آورده گذشتش را ،زمانی را که در دل هرازان گیاه بود!!!زمانی که در چشمان هزاران جانور می درخشید!!!آری به یاد آورده غارنشین بودنش را و می داند تنها نبوده و نیست.وقتی هستی،ذات اصیل را بی هیچ پرده ای ملاقات کرد و خاطره اش در ذهنم ثبت شد به این اندیشیدن چرا من؟؟!!چرا یک انسان؟!!چرا تو؟!!چرا به این روش؟!! اما اکنون از ناله هایم و گلایه هایم و تحیرم پشیمانم😔من به تازگی، زجه هایی را در خودم شنیدم که بعد از قرن ها با این ملاقات آرام شده ومن شوق هایی را در خودم می شنوم که بعد از این ملاقات شکل گرفته و یا خواهد گرفت.دیگر می خواهم بگذارم که زندگی در من،خودش را تجربه کند هر جور که عطشش می طلبد.می دانی!!! از وقتی که نیاکانم را به یاد آوردم و دانستم خودم هم نیاکان بسیاری از کالبد ها خواهم بود چقدر آرامم و می دانم دیگر هیچ وقت،ذهنم"تنها بودن" را احساس نخواهد کرد☺️😊
- ۹۵/۰۳/۱۶