عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

تو را ای مهم ترین آرزویم

به زیبایی های زندگی،می سپارم

 

تو را ای  مهم ترین زیبایی زندگیم

 به لبخندی می سپارم

که قهقهه اش،قلبت را سرشار کند

 

تو را ای مهم ترین لبخندم

به لحظه های نابی می سپارم

که در خود آرامشی عمیق دارند

 

تو را ای عمیق ترین آرامشم

به خورشید و ماه

و مادر طبیعت می سپارم

تا مراقبت باشند

 

تو را ای آشناترینم

به عشقی که در قلبم از تو جوانه زده ست

می سپارم

 

 

برای امروز

و فردا و فرداها

  • Nirvana Atela

من بیدارش کردم یا خودش دوباره بیدار شده؟!!

یاد موقعی افتادم که یک گوشه اتاقم داشتم درس می خوندم،از پنجره به ساختمونی که به شکل زیبایی با نورپردازی درخشان شده بود نگاه کردم.

اسفند ۹۴ بود..

 روشنی و تاریکی!ذهنم دوباره به یادش آورد(چند سالی بود که اصلا بهش فکر نکرده بودم)

قطرات اشک روی صورتم نشست، با خودم فکر کردم پشت این همه زرق و برق دنیا،چیزهای ساده ای هست که درخشش عمیق تری داره.......

یادمه توی اینستاگرامم همون موقع یک پست گذاشتم(البته چون بعدا پاکش کردم الان کامل یادم نیست) 

:آدم گاهی یک چیزهایی رو از مغزش پاک می کنه اما باز هم در زندگی به سراغش می آیند..

بعد از اون روز اصلا بهش فکر نکردم تا اینکه (بعد سالها) تصادفی دیدمش،وایسادم نگاهش کردم و ناخودآگاه کمی دنبالش رفتم وقتی به خودم اومدم،بی حرکت و سست شدم و خشکم زد.

برگشتم خونه،جلوی آینه به خودم زل زدم،صورتم رو با دستام لمس کردم .......

آتشی رو که سال ها قبل خاموشش کرده بودم،شعله هاش شروع کرد به زبانه کشیدن و دوباره سوزوند من رو.

موقع خوبی نبود برای تجربه سوگ دوباره(امتحان مهمی داشتم)باعث شد هر روز چند ساعت گریه کنم وحس عجیبی رو تجربه کنم،انگار همه اجسام بی جان،جان داشتند و انگار ندای زندگی رو بیشتر می شنیدم ولی دردناک.....

۱۰ سال از چیزی که درک کرده بودم و از دست داده بودم،گذشته بود....

تحمل این درد سخت بود آخه من برای این درد همیشه تنها بودم....

این وبلاگ رو ساختم و شروع کردم به نوشتن(اینطوری راحت تر  تونستم تحملش بکنم)

ولی خوب چون در همان زمان روانپزشکی قبول شدم(وارد دنیایی شدم که کار آدم میشه تجزیه و تحلیل و بررسی...)،همه این تجربه رو  و هر آنچه که به من گذشته بود رو شروع کردم به تجزیه و تحلیل و بعد ازش ترسیدم و باز سعی کردم که دوباره از ذهنم پاکش کنم (منتهی این دفعه خواستم که از ریشه پاکش کنم...!)

تعداد نوشته هام کمتر شد و متفاوت تر..........

بالاخره چون تجزیه و تحلیل و درگیر شدن با درون آدم ها رو دوست نداشتم،یک روزی مصمم شدم و انصراف دادم.

وقتی شغلم رو عوض کردم، دوباره کمی تونست این گوشه مغزم بهم برگرده( البته به شکل حس احترام به یک دوست و نه عشق)

 واقع بینی و مشغله و سختی های زندگی و شلوغی اطرافم، آنقدر درگیرم کرده بود که اصلا نمی گذاشتند  که بتونم به طور کامل،این بخش از خودم رو بیدار کنم.

روز به روز ،کمالگراتر می شدم!

کلا زندگی من شده بود یک نمایش که برای  بقیه جذابیت داشت  ولی خودم رو راضی نمی کرد!!!!

 کم کم داشتم زندگی رو به شکل جنگ می دیدم،خودم هم زمخت شده بودم...!

خیلی خسته بودم و دلم می خواست جایی به دور از هیاهو زندگی کنم چون دیگه توان مقابله با نبرد زندگی رو نداشتم.

من نیاز به کمک داشتم!

بالاخره یک روزی(چندین ماه قبل)به یاد آوردم من چیزی رو توی قلبم داشتم که لطیف بود و قوی..

با اینکه فراموشش کرده بودم اما بهش ایمان داشتم.

دلم خواست دوباره بیدارش کنم...

 

همون موقع background  گوشیم رو عوض کردم (عادت داشتم  background گوشیم تصویری از اهدافم یا آرزوهام باشه که هر روز ببینمش)واین بیت شعر از مولانا رو گذاشتم چون دلم می خواست دوباره این عشق به زندگیم برگرده و از نو من رو بسازه به شکل خودش.این بیت شعر رو هر روز موقع خواب می خوندم و یک وقت هایی از عشقم کمک می خواستم، آخه مطمئن بودم صدا من رو یک گوشه ای از قلبش می شنوه (حس می کردم توی ناخودآگاهش کمکم می کنه،آخه اون بهترین دوست منه)

 

آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش

گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

  • Nirvana Atela

من این عشق را اینطور شناختم

نه برای آغازش زایشی داشت

و نه برای پایانش مرگی

 

من این عشق را اینطور شناختم

تا زندگی بود،هست و خواهد ماند

 

من این عشق را اینطور می شناسم

تلاطم دریا را آرام می کند

و بر قامت کوه،آتشفشان میاندازد

 

من این عشق را اینطور می شناسم

در سکوتش،هزاران حرف دارد

اما به پای سخن که برسد،مکث می کند!

 

من این عشق را اینگونه می شناسم

نبردیست  که رقیب ندارد

 

من این عشق رو خوب می شناسم

رویشش دل سنگ را می شکافد

اما به غبار زندگی که برسد،شکستنی ست!

 

من این عشق را خوب می شناسم

و قلب تو را به این عشق می سپارم....

  • Nirvana Atela

با اینکه عقلم شماتتم می کنه اما نمی تونه حریف گریه های این شبام و دلتنگی هام بشه.

هی تصمیم می گرفتم دوباره بنویسم اما عقلم شروع می کرد به ارزیابی و مانعش می شد.

ولی خوب بهتره بنویسم،اصلا برای نوشتن در جایی که کسی نمی شناسه آدم رو،تصمیمات معقولانه لازمه؟!!!!!

پس می نویسم فقط برای اینکه دلم آروم بشه...

 

قصه من خیلی قدیمی هست،نزدیک ۱۷ سال ازش می گذره،اما همون طوری باقی مونده به همون اندازه پاک و لطیف....

نه گذر زمان و نه پختگی و نه تجربه های زندگی و نه تغییر عقیده هام هیچ کدوم نتونست تغییرش بشه.......

آخه از جنس زمان و مکان و عقیده و غریزه نبود که بشه تغییر کنه.

مثل هر موجود متولد شده و مثل اثر انگشت منحصر به فرده و یگانه....

و هیچ چیزی به جز خودش نمی تونه جاش رو پر کنه.....

این قصه وجود داره تا وقتی که من وجود دارم!

کم رنگ میشه اما هر موقع  که بخواهم به خودم نزدیک بشوم دوباره پر رنگ می شه

 در گذر زمان روش رو غبار می گیره ولی وقتی یک دستمال ساده بکشم مثل اولش می درخشه و شفاف میشه....

قصه من  هویت منه و عشق من سرشتمه........

 

شعرها و نوشته های قدیمی ام رو در این چند روز خوندم

بعضی هاش رو یادم رفته بود وقتی به یاد آوردم،غم اون روزها رو مجددا تجربه کردم.

من ازت خواستم و دلم می خواهد که نوشته های من رو بخونی ولی خوب شاید بخونی و یا شاید هم نه!

می نویسم برای همون شاید خواندنت.......  

من این قصه رو کامل تجربه  کردم ولی (نه با مغزم)با شعوری از جنس خودش 

اما هر چیزی که می نویسم تنها خاطره و درکی هست که در مغزم باقی مونده و نه تمامش...!

این عشق برای من خیلی درد داره:

چون با تمام زندگیم فرق داره!

چون تنهایی زیادی رو باهاش تجربه می کنم!

چون غم فراقی هست تا لحظه مرگم!

چون باعث میشه بین تمام آشناهای اطرافم احساس غریبی کنم و حتی گاهی می ترسم تو هم که آشناترینی برام هیچ وقت نتونی من رو از این جنس بشناسی.

(حتی اگر کنارم بودی ولی من رو تو خودت پیدا نمی کردی بازم هم فراق بود و جدایی....)

من نمی دونم چیزی که درکش کردم واقعا چی بود!

یگانگی با ذات زندگی؟!!

واقعا نمی دونم اسمش عشق بود یا چیز دیگه ای!

یا اصلا نمی دونم چرا رخ داد!

نمی تونم درست قضاوتش کنم.

نمی تونم کامل بفهمشش.

اما بهش یقین دارم

بیشتر از هر اعتقادی

 

و واقعی تر از تمام اتفاق های زندگیم

و زنده تر از زنده بونم،می دونمش!!!

اصلا برای منی که آتئیسم هستم،این دینمه.....

من دوستت دارم تا همیشه و بیشتر از هر دوست داشتنی

ولی گاهی از این دوست داشتن،می ترسم......

من عاشق نفس های تو هستم و در دورترین فاصله با نفس های تو نفس می کشم

ولی گاهی از این عشق می ترسم.....

وقتی زیاد دلتنگت بشوم چشمام رو می بندم و دستم رو می گذارم رو قلبم و کلی آرزوی خوب برات می کنم

گاهی هم دست می کشم روی عکست و می بوسمش....

من ازت چیزی نمی خواهم به جز اینکه اگر به این عشق یقین پیدا کردی من رو تو خودت پیدا کنی

و اگر پیدام کردی،قلب من رو توی قلبت لمس کنی

و اگر تونستی قلبم رو لمس کنی همیشه یادت باشه در کنار تمام قشنگی ها و تمام دلبستگی های مهم زندگیت،برای من هم زندگی کنی و بدونی نفس من هم به تو بنده،حتی با این فاصله دور و همیشگی...

یگانه دوستم!من از تو نمی خواهم من رو دوست داشته باشی، درسته که دوست داشتن تو سرشته منه اما ممکنه دوست داشتن من،سرشت تو نباشه.....

دلایل زیادی بود که هیچ وقت تو کنار من نباشی،مهم ترینش این هست که شاید این عشق سرنوشت من باشه اما برای تو نباشه..!

و شاید اصلا تو من رو نشناسی و یا شاید هم می شناختی و فراموش کردی!

و حتی اگر سرنوشت تو هم این عشق باشه و یا حتی من رو بشناسی و یا به یاد بیاری باز هم نمی شه

چون تو چیزهای قشنگ و مهمی داری و این عشق لطیف و پاک هم نمی تونه قشنگی ها رو خراب کنه چون خودش هم از بین می ره..!

اما اگر راستش رو بگم برای این دنیا از جنس این  ماده فقط فقط یک آرزو دارم

 اونم اینه که بعد مرگمون خاک تنم به خاک تنت بخوره و اینجوری تا ابد در کنارت بمونم

نمی دونم چرا این آرزو رو دارم:

شاید برای  تمام حسرت های فراق من در این زندگی،این درست ترین وصال باشه....

شاید هم چون به زندگی پس از مرگ به شکل فردیت (جسم یا روح) اعتقادی  ندارم پس هیچ امیدی به بودن  در کنار تو رو ندارم و این آرزو مرهمی باشه خیالی برای این زخمم.....

من کنارت می مونم پشت در خونه تو،نه در خونه تو(همون طوری که سالیان قبل خوابش رو دیدم)

اما یه روز اگر باورم کردی و خواستی برام کاری کنی

بخواه و بگذار جسم بی جانم بی هیچ فاصله ای کنار جسم بی جونت بخوابه چون اصلا اون موقع مهم نیست که ما توی کدوم خونه  و کنار چه کسایی زندگی کردیم و دیگه نگران اشتباه کردن نیستیم.....

و اگر یک روزی باورم کردی،می خواهم بدونی من تا همیشه به همین قدر دوستت دارم و از زندگیت فقط این برام مهمه که خوشبخت و شاد و سلامت باشی و خیلی براش آرزو کردم و می کنم و یقین دارم  چون از معصوم ترین بخش قلبم این آرزو می کنم،برآورده می شه....

دلم می خواهد اگر باورم کردی به این برسی که عشق تو یک برگ از تمام دفتر زندگی من نیست بلکه خود زندگی منه

و اینکه من به خاطرش هرگز تمام زندگیم رو خراب نکردم و نخواهم کرد چون عشق تو قشنگ ترین امید زندگی منه،امیدی که با تمام امیدها فرق داره.....

دلم می خواهد اگر باورم کردی بدونی من در زندگی ام فقط از یک چیز شکستم اما خیلی زیاد،اون هم دوری تو بود و بس....

من نمی دونم تو این عشق رو درک کردی یا نه اما یقین دارم نسیمی از این عشق به تو هم خورده حالا به هر شکلی که باید می خورده.....

محاله این عشق قشنگی رو  که من پیداش کردم ،تو درکش نکرده نباشی (حالا نه حتما به عنوان عشق،به هر شکل دیگه ای....)

محاله و محال!!!!!!

دلم می خواهد اگر باورم کردی گاهی به این دفتر من سر بزنی و دست نوشته ها و شعرهایی که برات می نویسم رو بخونی........

تمام چیزهایی که من ازت می خواهم همینه و همین.......

  • Nirvana Atela

دلم تنگ هست

تنگ تر از هر دلتنگی!

 

دلم در ترس هست 

که بمیرد

و هیچ وقت چشمانت را در آغوش نگیرد!

 

دلم در رنج هست

و گلایه دارد از زجر دوری!

 

دلم پر درد هست

از حسرتی که آمده

که تا ابد بماند

حسرتی به وسعت زندگی!

 

دلم غریب هست

چون دل تو آشنایش نیست!

 

دلم‌ تنهاست

تنهای تنها!!

چون در دلت جای من نیست!!

 

 

 

 

 

 

 

  • Nirvana Atela

نمی دونم چرا بعد سالها دلم می خواهد گوشه ای از قلبم رو باز کنم 

و دستی بکشم روی عشق خاک خورده ای،که هر چند سال یک بارصدایی رو 

در سرم طنین انداز می کنه.

 

زمان زیادی گذشته!

عقایدم و باورهام٫خواسته هام،نگاهم به زندگی،اخلاقم 

و حتی ظاهرم همه و همه عوض شدند!!!

تجربه ها و یادگیری های جدید و تغییر سن و محیط نگذاشتند 

که آدم قبلی،باقی بمونم…..

اما یک چیزی از من،انگار قرار نیست تغییر کنه و همه تلاش من برای تغییرش 

در نهایت باعث میشه،بتونم یک گوشه ای از ذهن یا قلبم دفنش کنم.

چیزی که مربوط به هویتم میشه (منظورم هویتی نیست که اعتقاداتمون یا فرهنگمون و 

یا نیاز هامون و شخصیتتون به ما می ده)  رو به طور کامل نمی تونم تغییرش بدم…

این عشق هویت منه و وقتی می تونم کامل ازش جدا بشوم که خودم نباشم!!!!

هر چند بارها،با منطق های مختلف اون رو به کورسوترین نقطه ذهنم بردم

و به دست فراموشی سپردم.اما دوباره و دوباره 

بعد سالیان زیاد خودش رو آشکار کرده به صورت یک نیاز!

نیاز یکی شدن با خودم.

نیاز رسیدن به رقت قلبی که باهاش آرامش عجیبی رو بشه تجربه کنم.

 نیاز تجربه خودم به شکلی که بتونم تمام هستی رو عمیقا حس کنم 

وفراتر از خودم،زندگی رو لمس کنم……

 

 

 

 

  • Nirvana Atela