روشنی
یک وقت هایی دوست دارم از اینجا فرار کنم و دیگه هیچی ننویسم.
توی این مدت کوتاه (حدود دو هفته)زیاد به یادت افتادم و درد زیادی رو تجربه کردم.
دلم می خواهد از این دردها فرار کنم،اما چه کنم که این سرنوشت منه!
من ازت خواستم که بیای اینجا و نوشته های من رو بخونی.
نمی دونم اومدی یا نه؟!
اومدن تو برای من یک نیازه ولی برای تو یک انتخابه که اگر نیاز هم باشه،چیزی از درونت تو رو به اینجا می آره
و حتما می خونی.
من تو رو در کالبد جسمیت فقط از دور می شناسم .
ولی از دورنت بیشتر از هر کسی و حتی خودت می شناسمت چون از درون تو هویت گرفتم.
تو رو دیدم و چشیدم و فهمیدم طوری که هیچ کس دیگه ای رو نشناختم.
من انتخاب نکردم و تصمیم نگرفتم با تو تا این حد آشنا باشم ولی آشنا شدم.
هر چند منتظرت بودم درست از اول زندگیم،می دونی این رو از کجا فهمیدم؟!
در کودکی بدون اینکه فکر کنم شعر هایی به ذهنم می اومد و می نوشتم،گاهی پیش می اومد که اصلا خودم هم نمی فهمیدم چرا و از چی می نویسم درست مثل این شعر که بعد از آشناییم با تو فهمیدم که منتظر آمدنت بودم:
گفتا:تو که شبگردی
پس چرا امشب نمی گردی
گفتم: امشب ندیدم در آسمان،ماه را
آن یادآور خورشید در شب های تنهایی
گفتا:مگر فانوس به دست نیستی؟!
توانی ره خود با نور فانوس بینی!
گفتم: ز آتش نباشد در فانوسم نوری
و ز مهتاب سو سو کند در فانوسم روشنی
گفتا:خوشا به عاشقی و دل پاکت
از چه هست در تو این عاشقی؟!
گفتم:عاشق خورشید شو ای رفیق
تا بهره بری ز این روشنی
قبلا فکر می کردم تو برای من مهتابی!
الان فکر می کنم ممکنه برای من هم ماه باشی و هم مهتاب!!
اما اینکه کدومش باشی،مهم نیست.مهم اینه که تو "روشنی" رو به تاریکی من دادی....
- ۰۱/۰۸/۱۳