عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

عشق اصیل ۲

سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ

با اینکه میل به نوشتم دارم اما آنقدر یادآوریش دردناکه، که ناخودآگاه دوست دارم ازش فرار کنم!

درد!دردی که اصلا نمی تونم بگم چرا ایجاد شد؟و از کجا اومد؟

اما باز می نویسم برای اینکه شاید تو بخوانی و برای اینکه، خودم رو پیدا کنم....

 

سال ۸۴ بود.نمی دونم چند روز از آخرین باری که دیدمت گذشته بود.فقط یادمه یک شبی بود که داشتم با خودم فکر میکردم تو می تونی مرد جذابی برای من باشی ولی خوب من کلی زمان دارم و اصلا این جذابیت خیلی مهم نیست و باید فراموشش کنم.

همون لحظه بود که ناگهان هوشیاریم کم شد.

نمی دونم این تجربه چقدر زمان برد؟!

نمی دونم اسم این تجربه چی بود؟!

فقط خوب می دونم بعد از اون من کس دیگه ای شدم.....

(حالا که دارم می نویسم  اشک توی چشمام حلقه زده.)

در عالم خواب و بیداری "آگاهی بی شکل و بی حد و مرزی" بودم و یا شاید هم من برابر اون شده بودم.

(یادمه جسمم و هر چیزی که من رو تعریف می کنه،تنها نقطه ای در برابر اون عظمت بود)

رو به روی من،کالبد جسم تو با سه دریچه گرد قرار گرفته بود.

یکی روی شکم و بالای ناف

یکی زیر شانه چپ

و یکی هم زیر شانه راست،این یکی یک فرقی با دو تای دیگه داشت و اون هم این بود که به شدت می درخشید و من  اون درخشش رو به صورت یک ایمان و پاکی زیاد در تو، درک کردم.

همزمان از سه دریچه که تونل نورانی سفید رنگ بودند، گذر کردم و حتی یک جرقه نورانی نارنجی رنگ هم وجود داشت.

در انتهای این عبور به تاریکی محض رسیدم و یا باهاش یکی شدم و اون تاریکی "نهایت تمام بی نهایت ها"بود!!!!

همون لحظه کاملا هوشیار شدم و به خودم اومدم...

برام خیلی عجیب بود،کاملا گنگ شدم!!!!

اون درک و آگاهی چی بود؟

چرا از تو عبور کردم؟

چرا از نور به تاریکی رسیدم؟

و اون نهایت چی بود؟؟؟؟

با اعتقادات اون زمانم ،تفسیر کردم که اون نهایتی که تجربه اش کردم، خداست .

اما نتونستم این عبور رو تفسیرش کنم.

آیا عشق بود یا چیز دیگری؟؟!!

شبهای زیادی رو نماز خوندم و گریه کردم تا ۳ سال!

نمی دونستم چی کار کنم؟فقط امید داشتم خود خدا کمکم کنه(چقدر از کفر می ترسیدم)

این چیزی نبود که درباره اش شنیده باشم!و نه هرگز آموخته باشم!

 

همون سال و یا یک و دو سال بعدش، برات نامه ای نوشته ام

نامه ای که نمی دونم به دستت رسید یا نه؟!

اما ایمان  داشتم اگر که باید برسه،پس می رسه!!

 

 

بعد سالها وقتی تونستم با این تجربه کنار بیام، یادمه یک بار داشتم با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که تونستم فراموشت کنم،اما همون لحظه کسی شبیه تو از کنارم عبور کرد و تمام وجودم لرزید!!!

 

  • Nirvana Atela

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی