عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو سن ١٦-١٧سالگیم دیگه به نظرم قطعا خدا وجود داشت من از تمام شک هایی که نسبت بهش داشتم عبور کرده بودم و به جایی رسیده بودم که نه تنها"کاشفش"بودم بلکه "عاشقش" هم شدم .دنیا برام بی معنی شده بود و آرزوهام رنگ باخته بود،دیگه هیچ چیز،من را جذب خودش نمی کرد.دلم،دل مشغولی پیدا کرد به یه معشوق."عشق"را برای اولین بار تجربه می کردم(.یادم رفت یک خصلت دیگه از خودم رو بگم،"جاه طلبی".من آدم جاه طلبی بودم،پس معشوق من باید کامل ترین می بود).هر چقدر "مذهبی و خشک"بودم نتونستم از لذت "عشق"بگذرم.حس جاه طلبیم باعث شد که من خدا رو به عنوان "عشق"انتخاب کنم.کامل و بی نقص از هر جهت و می دونستم"خدا"متواضعانه درخواستم رو قبول می کنه و حس"عاشق بودن"من را ارضاء می کنه.اما چیزی من را عذاب  می داد،فاصله ای که بین خودم و معشوقم احساس می کردم.در جهت به سوی معشوق،من انسانی بودم که فقط یک پا داشت و این لنگیدن برام آزار دهنده بود.اما چیزی که به من آرامش می داد،اطمینانم به این بود که معشوق من برای این لنگش،خودش درمان داشت.پس به او پناه بردم،نه با درد،بلکه با اطمینان و در نمازم با دعا از خدا خواستم برطرفش کنه...
  • Nirvana Atela

دلم می خواد دیگه کم وکم مهم ترین اتفاق زندگیم را تعریف کنم.اولش یک کم از شخصیت اون موقع هام حرف می زنم .شخصیت  اون موقع من با الانم فرق داشت.من آدم سرد و خشکی بودم، یکی از کارهایی که دوست نداشتم "بوسیدن" بود(چون شبیه روبوسی هایی نبود که گونه هاشون رو به هم می زدند و من از بوسیدن واقعی خانواده ام هم اکراه داشتم)خانوادم  از نظر مذهبی،متوسط بودند.خودم هم به جز ظاهرم،فکر می کنم خیلی مذهبی بودم البته از دبستانم. همیشه نماز،روزه هام کامل بود.تو روابط اجتمائیم خیلی سخت گیرترم بودم.به نظرم کمی"قلب سیاه"هم بودم.خلاصه بیشتر وقت ها مسائل مذهبی را تقریبا کامل رعایت می کردم.روز تولدم به نظرم روز مهمی بود،آخه من عاشورا به دنیا اومده بودم. تو سن های بلوغم و نوجوانیم،به غیر درسام که باید می خوندمشون،فقط کتاب مذهبی می خوندم،هیچ وقت "رمان"نخوندم،از فیلم های احساسی،خوشم نمی اومد.شعر می گفتم،یادمه بعضی وقت ها برای"دوست پسر" دوستام،شعر عاشقانه می نوشتم جای اونا(چون شعر ونثر نوشتن را دوست داشتم)اما وقتی از دوست پسراشون حرف می زدنند،من جمعشون رو ترک می کردم چون هم برام جذاب نبود و هم به نظرم بیهوده گویی بود و از نظر مذهبی هم دوستیشون ایراد داشت(حتی سر این موضع با دوست صمیمی خودم هم قطع ارتباط کردم)تو زمینه عرفان هم علاقه چندانی نشون نمی دادم،تو سن های١٢-١٣سالگیم فقط شعر حافظ رو دوست داشتم،١٦-١٧سالگیم هم،مولانا.خیلی مثل هم سن و سال هام نبودم.دغدغه  زیاد من نه فقط تو اون سن بلکه از زمان سال٤-٥ دبستانم این بود که بدانم خدا وجود داره یا نه،حتی گاهی فکر می کردم خدا شاید وجود نداشته باشه.من آدم مذهبی بودم ولی شک داشتم و همیشه دلم می خواست،خودم بفهمم خدا هست یا نه( بعدا کامل تعریف می کنم). در سال آخر دبیرستانم،دوستی داشتم که یک بار به من گفت:تو خیلی زیبایی ولی حیف که مثل یک چوب درخت خشک هستی،من هم فقط در پاسخ،لبخند زدم آخه به نظرم درست می گفت.من وقتی بچه بودم، مثل دخترهای دیگه کفشای پاشنه بلند نمی پوشیدم،از دختر بچه هایی که کفش ماماناشون را می پوشیدن و کیف می نداختن رو شانشون در حین خاله بازی خوشم نمی اومد.به نظر من تنها یک احساس واقعی وجود داشت،اون هم احساس مادر به فرزند بود.پس مادر شدن رو دوست داشتم ولی زن بودن رو نه.دلم می خواست مادر باشم ولی هیچ وقت، هیچ مردی تو زندگیم نباشه.مثلا در دوران نوجوانیم فکر می کردم کاش وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم یا شوهرم بمیره یا طلاق بگیرم(این راه را تنها راه درست رسیدن به خواستم می دونستم البته کمی با قصاوت قلب😊).

  • Nirvana Atela

به نظر من همه این ها هم "وجود دارن"و هم"وجود ندارن".اعتقادات ما انسان ها گاهی به این دلیل هست که "نیاز"داریم و گاهی وقت ها هم به این دلیل هست که"باور"داریم.١-نیاز داشتن:با آموزش وشناخت و تامل و فکر ایجاد می شه،نیاز تغییر می کنه(وابسته به شرایط و مرحله زندگی آدم،متفاوت هست).٢-باور: با آموزش ایجاد می شه ولی در آن تامل و فکری وجود نداره مگر فقط در جهت تایید.اعتقاداتی که "باورشان"داریم تغییر پذیر نیستن اما اعتقاداتی که بر أساس "نیازمان"شکل گرفتن،تغییر پذیرند.مثلا:همه ما می دانیم که٢+٢=٤ می شه،همه می دانیم که برای  بچه اول دبستان مهمه که این رو یاد بگیره.از طرفی وقتی حرفی  از یک "نابغه ریاضی"میشه،هیچ کس فکر نمی کنه که به خاطر این باشه  که ٢رو با٢ جمع کرده و به٤رسیده.در واقع همه باید جمع و تفریق ساده رو یاد بگیرند چون برای کاسب لازمه( گاهی برای کل زندگیش)و برای یک ریاضیدان تنها در یک مقطع به عنوان نیاز کامل(چون اگر یک جمع و تفرق ساده رو اولش یاد نمی گرفت،هیچ وقت یک "نابغه"نمی شد).اما انسان هایی که بر اساس "باور"همیشه عمل می کنند،هیچ وقت به نوبغ واقعی نمی رسند،چون به نظر آنها تنها همین جمع و تفریق های  ساده هست که هر مسئله ای رو حل می کنه و هیچ راه حل دیگه ای  اصلا وجود نداره که اونا بتوانند با نبوغشون کشف کنند..

  • Nirvana Atela

اگر  از نوشته قبلی من متوجه شده باشید،من در نهایت خدایی را مطرح کردم،که توسط پیامبران معرفی شده.خدایی که در گذشته برای من هم "نهایت هستی" محسوب می شد،طبق آیینی که با آن بزرگ شده بودم(اسلام).البته تاکید کنم من برای تمام ادیان احترام قائلم چرا که تا مرحله ای از زندگیم یعنی تا موقعی که لازمش داشتم برای رشد،به من کمک کرد.اینکه هر انسانی وجودی را باور داشته باشه که "بهترین مرهم"و"بهترین راهنما"و"بهترین رشد دهنده اش"باشه،خیلی خوبه.خیلی خوبه وقتی آرامش میده،خیلی خوبه که جاودانگی می ده(به خصوص خدایی که نه تنها به جسم و روان و ذهن بلکه به روح نیز جاودانگی میده).اما آیا خدا همان نیرواناهست؟!!!از نظر من،خدا "ذات اصیل"نیست،بلکه "بی شکل ترین"تصویر از ذات اصیل هست که بشر تونسته درک کنه ."بی شکل ترین"تصویر برای بشری که دنبال موجودیت برتر خودش بود،بهترین کمک کننده محسوب می شد و برای خیلی جوامع بشری  هنوز محسوب میشه.(به مرور و به خصوص بعد از تعریف داستانم،بیشتر در این باره می نویسم)

  • Nirvana Atela

  • خدا

جدا از اینکه قبولش داشته باشیم یا نه،تا بالاترین سطح از آگاهی بسیار مفید می تواند باشد.ما انسان ها تعریفی از "خود" را پیدا می کنیم که توسط انسان ها یا موجودات خارج از خودمون به ما داده می شود.در واقع ما به تنهایی معنایی نداریم.نیاز به"هویت" و "معنادار شدن"می باشد  که در ما گرایش به سمت انسان های دیگر را می آورد.پدر و مادر اولین کسانی هستن که ما با تعامل با آن ها به"هویت"می رسیم بعد معلم ها،دوستان،فامیل،فرهنگ جامعه..............."هویت پیدا کردن"با"هویت درست پیدا کردن"متفاوت است.در واقع انسان با هویت یافتن،به  این نیاز می رسد که باید هویتش را درست کند؛یعنی به کامل ترین شکل برساند.انسانی که هویتش را همیشه از کسانی گرفته که هویت داشته اند در این هنگام دوست دارد هویتش را از موجودی بگیرد که "کامل ترین هویت "را دارد.پس به سوی انسان هایی با هویت بهتر و بعد به موجوداتی با هویت کامل تر"فرشته"و وجودی که کامل ترین هویت را می تواند به آن نسبت بدهد گرایش پیدا می کند و این موجود با "هویت بی نقص"خداست.خداوند،ناظری است که بر خلاف بقیه ناظر ها بی نقص هست،دوستی است که هرگز دشمن نمی باشد او تنها شنوده ای برای ما هست که نه تنها تمام رازها و فکرها و خطا ها و درد ها خویش را بی هیچ دلهره ای می توان به او گفت بلکه بهترین مرهم و بهترین دوست و بهترین آموزگار برای رسیدن به"اصیل ترین هویت"می باشد.خدا در فرهنگ ها و دوره های  زمانی مختلف،شکل های وجودی متفاوتی داشته(ستاره-خورشید-الهه ها-مجسمه هایی به شکل نماد....).انسان بعد از اینکه  توانست از این وجود "آرامش و درستی و دوستی" را دریافت کند، کم کم متوجه شد که او نیاز به داشتن هویتی دارد که از "ماده"و "روان"و "احساس"فراتر باشد.در واقع به طور ناخودآگاه تمنای هویتی را داشت که با ذهن برایش قابل درک نبود،این بار او به خدایی نیاز پیدا کرد که نه تنها باید از هر نوع کامل می بود بلکه باید هویت دیگری نیز می داشت که در ذهن نگنجد. انسان این بار خدای دیگری را تمنا کرد که با اینکه در همه جهان وجود می داشت،هیچ شباهتی به این جهان نداشت.یعنی بهترین شنونده،بهترین دوست،بهترین مرهم،بهترین آموزگار هستی بود مانند گذشته،ولی هویت جدیدی نیز داشت،که هویت "والای انسان"را به وجود می آورد.

  • Nirvana Atela

دلم می خواد قبل ازاینکه داستانی که باعث شد این وبلاگ رو بسازم،تعریف کنم ؛برخی از اعتقاداتم را بنویسم برای اینکه درک آسان تری از زندگی من ایجاد کنه.این مفاهیم:تفاوت و شباهت خدا و نیروانا-لازم بودن یا نبودن دین و معنویت_وجود داشتن یا نداشتن ائمه و أولیا خدا-روح های هم جفت و دوقلو-عشق در ادبیات من-وآیا  روح همان بالاترین پیوند دهنده به نیروانا یا بالاترین سطح وجود می باشد یا نه؟!!.(با عنوان های جدا سعی می کنم دیدگاهم را  بیان کنم)

  • Nirvana Atela

همه این رو خوب می دانند که در جهان مادی ما،مهتاب نوری از خورشید است که از طریق ماه به زمین می رسه.                مهتاب من با مهتاب در آسمان یک فرق مهم داشت و اون این بود که:اون نوری نبود که به زمین من برسه.بلکه من تحت جاذبه ماه"نیروی وصل کننده حیات"تونستم باهاش هم فرکانس شم و به سمت خورشید"نیروانا"حرکت کنم.                 در واقع مهتاب من از ماه به سمت زمین تابیده نمی شد(شاید همین باعث شد که بدترین درد من،دور بودنش در جهان مادی ام باشه)بلکه از ماه به سمت خورشید تابیده می شد.                                                           

مهتاب من کاملا از جنس ماده هست؛یک انسان با دو دست و دو پا.اون پوست داره،قلب داره،ذهن داره و روح داره.....  اما از همه مهم تر اینکه اون در وجودش "مثلثی"داره برای عبور من به سمت نیروانا(داستان اون مثلث رو بعدا تعریف می کنم).                                                                                            راستی من برای مهتابم ،مهتابی محسوب می شوم یا نه؟!!!!واقعا این رو نمی دونم.دلم می خواست ازشم بپرسم ولی ممکنه براش مهتاب باشم اما اون مثل من متوجه نشده باشه و پاسخی نداشته باشه.

  • Nirvana Atela
دقیقا نمی دونم شروع این داستان از چه زمانی بود!!!"موقع تولدم"یا قبلش یا از زمانی که آروز کردم که درکی نسبت به"نیروانا" پیدا کنم یا از وقتی که در بچگی شروع به شعر نوشتن کردم.                                            یادمه وقتی بچه بودم شعر می گفتم،شعرهایی که برخی غمگین بود و برخی آنقدر با حال و روز اون موقع هام متفاوت،که خودم هم نمی تونستم درکشون کنم.یادمه مامانم یک بار که داشت شعرام رو می خوند،از من پرسید که چرا انقدر غمگین می نویسم و من رو به فکر فرو برد،راستی چرا؟؟!!!در حالی که اصلا غمگین نبودم موقع نوشتن اون شعرها.من شعر هام رو بی هیچ زمینه قبلی فکری یا احساسی می نوشتم.                                                 یکی از این شعرها که ٧ سال بعدش  فهمیدم که برای چی نوشتمش این هست:                                                   گفتا:تو که شبگردی،پس چرا امشب نمی گردی/گفتم:امشب ندیدم در آسمان ماه را/آن یاد آور خورشید در شب های تنهایی/گفتا:مگر فانوس به دست نیستی/توانی ره خود با نور فانوس بینی!!!/گفتم:ز آتش نباشد در فانوسم نوری/ز مهتاب،سوسو کند در فانوسم روشنی/گفتا:خوشا به عاشقی و دل پاکت/از چه هست در تو این!!!!/گفتم:عاشق خورشید شو ای رفیق/تا بهره بری ز این روشنی
                                                                                                                      آره این شعر بود که مهم ترین اتفاق زندگیم رو بیان کرد،چند سال قبل از اینکه وجود خارجی پیدا کنه.البته اگر از وابستگی "تقصیمات زمان و مکان"به دور باشیم.اون اتفاق اون موقع هم رخ داده ولی از درک من به دور بوده.                            ٧سال بعد از نوشتن این شعر،من درک کردم که "خورشید"همان نیروانا بوده یا به اعتقاد گذشته ام "نزدیک ترین حالت به خدا"و ماه یک "آدم مقدس"به دیدگاه گذشته ام و با دیدگاه امروزم،ماه:پر انرژی ترین نیروی وصل کننده حیات ،همون که در من جذبه زیادی به سمت خورشید ایجاد کرد.                                                             مهتاب چی بود؟!این نوری که تاریکی جهان من رو روشن کرد.مهتاب از جنس خاک بود،جنسی که بیشتر درگیرش بودم و هستم.مهتاب جگر گوشه "نیروانایی"من بود و حسی که من بهش دارم بیشتر و پاک تر از حس مادر به فرزنده، چرا که مهتاب نه هم خونم هست و نه هم روحم بلکه هم"نیروانایی"من هست ونیروانا سازننده خون و روح هاست..
  • Nirvana Atela

نیروانا تنها اسمی هست که می تونم برای اصلی ترین بخش زندگیم بگذارم.نیروانا یعنی بالاترین سطح وجود،همون که شد "کل درد و مرهم من".گاه فکر می کنم خواستنش گناه بزرگی بود ولی بعد خنده ام می گیره.."نیروانا" را من خواستم و همان چیزی که آمدنش مرا در آشوب انداخت برای سال های سال...نیروانا بالاترین سطح بودن در هستی است که با ذات اصیل یگانه می شود

  • Nirvana Atela

من بذر عشق هستم که حال شکوفه می دهد

  • Nirvana Atela