عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

٨-من و خدا

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

دلم می خواد دیگه کم وکم مهم ترین اتفاق زندگیم را تعریف کنم.اولش یک کم از شخصیت اون موقع هام حرف می زنم .شخصیت  اون موقع من با الانم فرق داشت.من آدم سرد و خشکی بودم، یکی از کارهایی که دوست نداشتم "بوسیدن" بود(چون شبیه روبوسی هایی نبود که گونه هاشون رو به هم می زدند و من از بوسیدن واقعی خانواده ام هم اکراه داشتم)خانوادم  از نظر مذهبی،متوسط بودند.خودم هم به جز ظاهرم،فکر می کنم خیلی مذهبی بودم البته از دبستانم. همیشه نماز،روزه هام کامل بود.تو روابط اجتمائیم خیلی سخت گیرترم بودم.به نظرم کمی"قلب سیاه"هم بودم.خلاصه بیشتر وقت ها مسائل مذهبی را تقریبا کامل رعایت می کردم.روز تولدم به نظرم روز مهمی بود،آخه من عاشورا به دنیا اومده بودم. تو سن های بلوغم و نوجوانیم،به غیر درسام که باید می خوندمشون،فقط کتاب مذهبی می خوندم،هیچ وقت "رمان"نخوندم،از فیلم های احساسی،خوشم نمی اومد.شعر می گفتم،یادمه بعضی وقت ها برای"دوست پسر" دوستام،شعر عاشقانه می نوشتم جای اونا(چون شعر ونثر نوشتن را دوست داشتم)اما وقتی از دوست پسراشون حرف می زدنند،من جمعشون رو ترک می کردم چون هم برام جذاب نبود و هم به نظرم بیهوده گویی بود و از نظر مذهبی هم دوستیشون ایراد داشت(حتی سر این موضع با دوست صمیمی خودم هم قطع ارتباط کردم)تو زمینه عرفان هم علاقه چندانی نشون نمی دادم،تو سن های١٢-١٣سالگیم فقط شعر حافظ رو دوست داشتم،١٦-١٧سالگیم هم،مولانا.خیلی مثل هم سن و سال هام نبودم.دغدغه  زیاد من نه فقط تو اون سن بلکه از زمان سال٤-٥ دبستانم این بود که بدانم خدا وجود داره یا نه،حتی گاهی فکر می کردم خدا شاید وجود نداشته باشه.من آدم مذهبی بودم ولی شک داشتم و همیشه دلم می خواست،خودم بفهمم خدا هست یا نه( بعدا کامل تعریف می کنم). در سال آخر دبیرستانم،دوستی داشتم که یک بار به من گفت:تو خیلی زیبایی ولی حیف که مثل یک چوب درخت خشک هستی،من هم فقط در پاسخ،لبخند زدم آخه به نظرم درست می گفت.من وقتی بچه بودم، مثل دخترهای دیگه کفشای پاشنه بلند نمی پوشیدم،از دختر بچه هایی که کفش ماماناشون را می پوشیدن و کیف می نداختن رو شانشون در حین خاله بازی خوشم نمی اومد.به نظر من تنها یک احساس واقعی وجود داشت،اون هم احساس مادر به فرزند بود.پس مادر شدن رو دوست داشتم ولی زن بودن رو نه.دلم می خواست مادر باشم ولی هیچ وقت، هیچ مردی تو زندگیم نباشه.مثلا در دوران نوجوانیم فکر می کردم کاش وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم یا شوهرم بمیره یا طلاق بگیرم(این راه را تنها راه درست رسیدن به خواستم می دونستم البته کمی با قصاوت قلب😊).

  • Nirvana Atela

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی