٩-من و خدای(٢)
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ
تو سن ١٦-١٧سالگیم دیگه به نظرم قطعا خدا وجود داشت من از تمام شک هایی که نسبت بهش داشتم عبور کرده بودم و به جایی رسیده بودم که نه تنها"کاشفش"بودم بلکه "عاشقش" هم شدم .دنیا برام بی معنی شده بود و آرزوهام رنگ باخته بود،دیگه هیچ چیز،من را جذب خودش نمی کرد.دلم،دل مشغولی پیدا کرد به یه معشوق."عشق"را برای اولین بار تجربه می کردم(.یادم رفت یک خصلت دیگه از خودم رو بگم،"جاه طلبی".من آدم جاه طلبی بودم،پس معشوق من باید کامل ترین می بود).هر چقدر "مذهبی و خشک"بودم نتونستم از لذت "عشق"بگذرم.حس جاه طلبیم باعث شد که من خدا رو به عنوان "عشق"انتخاب کنم.کامل و بی نقص از هر جهت و می دونستم"خدا"متواضعانه درخواستم رو قبول می کنه و حس"عاشق بودن"من را ارضاء می کنه.اما چیزی من را عذاب می داد،فاصله ای که بین خودم و معشوقم احساس می کردم.در جهت به سوی معشوق،من انسانی بودم که فقط یک پا داشت و این لنگیدن برام آزار دهنده بود.اما چیزی که به من آرامش می داد،اطمینانم به این بود که معشوق من برای این لنگش،خودش درمان داشت.پس به او پناه بردم،نه با درد،بلکه با اطمینان و در نمازم با دعا از خدا خواستم برطرفش کنه...
- ۹۵/۰۲/۲۷