با اینکه عقلم شماتتم می کنه اما نمی تونه حریف گریه های این شبام و دلتنگی هام بشه.
هی تصمیم می گرفتم دوباره بنویسم اما عقلم شروع می کرد به ارزیابی و مانعش می شد.
ولی خوب بهتره بنویسم،اصلا برای نوشتن در جایی که کسی نمی شناسه آدم رو،تصمیمات معقولانه لازمه؟!!!!!
پس می نویسم فقط برای اینکه دلم آروم بشه...
قصه من خیلی قدیمی هست،نزدیک ۱۷ سال ازش می گذره،اما همون طوری باقی مونده به همون اندازه پاک و لطیف....
نه گذر زمان و نه پختگی و نه تجربه های زندگی و نه تغییر عقیده هام هیچ کدوم نتونست تغییرش بشه.......
آخه از جنس زمان و مکان و عقیده و غریزه نبود که بشه تغییر کنه.
مثل هر موجود متولد شده و مثل اثر انگشت منحصر به فرده و یگانه....
و هیچ چیزی به جز خودش نمی تونه جاش رو پر کنه.....
این قصه وجود داره تا وقتی که من وجود دارم!
کم رنگ میشه اما هر موقع که بخواهم به خودم نزدیک بشوم دوباره پر رنگ می شه
در گذر زمان روش رو غبار می گیره ولی وقتی یک دستمال ساده بکشم مثل اولش می درخشه و شفاف میشه....
قصه من هویت منه و عشق من سرشتمه........
شعرها و نوشته های قدیمی ام رو در این چند روز خوندم
بعضی هاش رو یادم رفته بود وقتی به یاد آوردم،غم اون روزها رو مجددا تجربه کردم.
من ازت خواستم و دلم می خواهد که نوشته های من رو بخونی ولی خوب شاید بخونی و یا شاید هم نه!
می نویسم برای همون شاید خواندنت.......
من این قصه رو کامل تجربه کردم ولی (نه با مغزم)با شعوری از جنس خودش
اما هر چیزی که می نویسم تنها خاطره و درکی هست که در مغزم باقی مونده و نه تمامش...!
این عشق برای من خیلی درد داره:
چون با تمام زندگیم فرق داره!
چون تنهایی زیادی رو باهاش تجربه می کنم!
چون غم فراقی هست تا لحظه مرگم!
چون باعث میشه بین تمام آشناهای اطرافم احساس غریبی کنم و حتی گاهی می ترسم تو هم که آشناترینی برام هیچ وقت نتونی من رو از این جنس بشناسی.
(حتی اگر کنارم بودی ولی من رو تو خودت پیدا نمی کردی بازم هم فراق بود و جدایی....)
من نمی دونم چیزی که درکش کردم واقعا چی بود!
یگانگی با ذات زندگی؟!!
واقعا نمی دونم اسمش عشق بود یا چیز دیگه ای!
یا اصلا نمی دونم چرا رخ داد!
نمی تونم درست قضاوتش کنم.
نمی تونم کامل بفهمشش.
اما بهش یقین دارم
بیشتر از هر اعتقادی
و واقعی تر از تمام اتفاق های زندگیم
و زنده تر از زنده بونم،می دونمش!!!
اصلا برای منی که آتئیسم هستم،این دینمه.....
من دوستت دارم تا همیشه و بیشتر از هر دوست داشتنی
ولی گاهی از این دوست داشتن،می ترسم......
من عاشق نفس های تو هستم و در دورترین فاصله با نفس های تو نفس می کشم
ولی گاهی از این عشق می ترسم.....
وقتی زیاد دلتنگت بشوم چشمام رو می بندم و دستم رو می گذارم رو قلبم و کلی آرزوی خوب برات می کنم
گاهی هم دست می کشم روی عکست و می بوسمش....
من ازت چیزی نمی خواهم به جز اینکه اگر به این عشق یقین پیدا کردی من رو تو خودت پیدا کنی
و اگر پیدام کردی،قلب من رو توی قلبت لمس کنی
و اگر تونستی قلبم رو لمس کنی همیشه یادت باشه در کنار تمام قشنگی ها و تمام دلبستگی های مهم زندگیت،برای من هم زندگی کنی و بدونی نفس من هم به تو بنده،حتی با این فاصله دور و همیشگی...
یگانه دوستم!من از تو نمی خواهم من رو دوست داشته باشی، درسته که دوست داشتن تو سرشته منه اما ممکنه دوست داشتن من،سرشت تو نباشه.....
دلایل زیادی بود که هیچ وقت تو کنار من نباشی،مهم ترینش این هست که شاید این عشق سرنوشت من باشه اما برای تو نباشه..!
و شاید اصلا تو من رو نشناسی و یا شاید هم می شناختی و فراموش کردی!
و حتی اگر سرنوشت تو هم این عشق باشه و یا حتی من رو بشناسی و یا به یاد بیاری باز هم نمی شه
چون تو چیزهای قشنگ و مهمی داری و این عشق لطیف و پاک هم نمی تونه قشنگی ها رو خراب کنه چون خودش هم از بین می ره..!
اما اگر راستش رو بگم برای این دنیا از جنس این ماده فقط فقط یک آرزو دارم
اونم اینه که بعد مرگمون خاک تنم به خاک تنت بخوره و اینجوری تا ابد در کنارت بمونم
نمی دونم چرا این آرزو رو دارم:
شاید برای تمام حسرت های فراق من در این زندگی،این درست ترین وصال باشه....
شاید هم چون به زندگی پس از مرگ به شکل فردیت (جسم یا روح) اعتقادی ندارم پس هیچ امیدی به بودن در کنار تو رو ندارم و این آرزو مرهمی باشه خیالی برای این زخمم.....
من کنارت می مونم پشت در خونه تو،نه در خونه تو(همون طوری که سالیان قبل خوابش رو دیدم)
اما یه روز اگر باورم کردی و خواستی برام کاری کنی
بخواه و بگذار جسم بی جانم بی هیچ فاصله ای کنار جسم بی جونت بخوابه چون اصلا اون موقع مهم نیست که ما توی کدوم خونه و کنار چه کسایی زندگی کردیم و دیگه نگران اشتباه کردن نیستیم.....
و اگر یک روزی باورم کردی،می خواهم بدونی من تا همیشه به همین قدر دوستت دارم و از زندگیت فقط این برام مهمه که خوشبخت و شاد و سلامت باشی و خیلی براش آرزو کردم و می کنم و یقین دارم چون از معصوم ترین بخش قلبم این آرزو می کنم،برآورده می شه....
دلم می خواهد اگر باورم کردی به این برسی که عشق تو یک برگ از تمام دفتر زندگی من نیست بلکه خود زندگی منه
و اینکه من به خاطرش هرگز تمام زندگیم رو خراب نکردم و نخواهم کرد چون عشق تو قشنگ ترین امید زندگی منه،امیدی که با تمام امیدها فرق داره.....
دلم می خواهد اگر باورم کردی بدونی من در زندگی ام فقط از یک چیز شکستم اما خیلی زیاد،اون هم دوری تو بود و بس....
من نمی دونم تو این عشق رو درک کردی یا نه اما یقین دارم نسیمی از این عشق به تو هم خورده حالا به هر شکلی که باید می خورده.....
محاله این عشق قشنگی رو که من پیداش کردم ،تو درکش نکرده نباشی (حالا نه حتما به عنوان عشق،به هر شکل دیگه ای....)
محاله و محال!!!!!!
دلم می خواهد اگر باورم کردی گاهی به این دفتر من سر بزنی و دست نوشته ها و شعرهایی که برات می نویسم رو بخونی........
تمام چیزهایی که من ازت می خواهم همینه و همین.......