عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

من نمی تونم هیچ وقت تو رو فراموش کنم!

چون اگر تو رو فراموش کنم،خودم رو هم فراموش می کنم!

 

هیچ چیزی به شکل این دنیا باعث نشد که تا همیشه عاشقت بمونم!

می دونی چرا؟!

چون وقتی  خاطره زیادی از کسی نداری و لمسش نکردی، گذر زمان کاری می کنه که فراموشش کنی.

چون وقتی رنگی رو دوست داشته باشی اما بعدش چشمت به رنگ های دیگه ای بخوره،فراموشش می کنی.

چون وقتی عطری رو بچشی اما بعدش به مشامت عطرهای دیگه ای بخوره،فراموشش می کنی.

اما تو در من باقی موندی:

چون برای باقی موندنت نیازی به هیچ  کدوم از این دلیل ها نبود.من عاشقت شدم درست وقتی که زمان ایستاد و تمام رنگ ها و عطرها کنار رفت!

دلم می خواهد یک بار دیگه بنویسم:

از رویایی که درش یک جفت کفش بچه گانه به من دادند و بعدش من به چشم های تو زل زدم

و در عالم بیداری ،فردای همون شب ناگهان تو به چشمای من زل زدی!( و بعدش که من از کنارت عبور کردم به یاد رویای شب قبل افتادم و خنده ام گرفت).

دلم می خواهد یک بار دیگه بنویسم:

از رویایی که با چاقو دنبالم می کردی اما کسی چاقو رو از دستت گرفت و بعدش در یک اتاق پشت یک پنجره با هم بالا اومدن همزمان دو ماه "نو"رو نگاه کردیم.

دلم می خواهد از چشمانم بنویسم که بعد از این رویاها هر وقت تو رو می دیدند به زیر شانه راستت خیره می شدند و حس خوبی  رو ازش می گرفتند(من زیبایی خاصی رو درش درک می کردم که نمی دونستم چیه)

دلم می خواهد از آخرین باری که اون زمان(سال ۸۵) دیدمت بنویسم.پشت یک ستون وایسادم و دوست داشتم یک دل سیر نگاهت کنم اما تو زود رفتی!

 

دلم می خواهد از اولین  باری که بعد سالها تصادفا توی یک خیابون از دور دیدمت و از کنارت رد شدم،بنویسم.یک عبور عادی که بعدش حسابی من رو شکست(درست یادم نمی آد ولی انگار سال ۸۹ یا۹۰ بود)

همون زمان یک نامه ای در فیسبوک با اسم ناشناس برات نوشتم.

 

دلم می خواهد از دومین باری که دوباره بعد سالها تصادفا دیدمت،بنویسم(آخرهای اسفند ۹۴)

دیداری که مجددا من رو شکست حتی بیشتر از دفعه قبل.....

 

راستی می دونی چرا هربار دیدار تو بشتر از ندیدنت،من رو بهم می ریزه؟!!

برای اینکه من خودم رو در تو می بینم!!(خودی که در زندگی  مکررا  فراموشش می کنم...)

 

دلم می خواهد باز هم،بنویسم درباره "اصلی" که باعث شد تا همیشه در فکر و قلبم باقی بمونی...

  • Nirvana Atela

زیبا بود

زیباترین زیبا!

نه شکلی داشت

نه رنگی

و نه عطری

اما

من هم شکل

و  هم رنگ

و سراسر عطرش شدم!!

 

 

 در جایی که 

نه چشمی بود

و نه گوشی

و نه لامسه ای

و نه ذائقه ای 

من ناهشیار !

در او تنیدم و او‌ شدم...

 

او شدم!

او هستم!

و او خواهم ماند!

هر چند که او نمی داند....

  • Nirvana Atela

یک وقت هایی دوست دارم از اینجا فرار کنم و دیگه هیچی ننویسم. 

توی این مدت کوتاه (حدود دو هفته)زیاد به یادت افتادم و درد زیادی رو تجربه کردم.

دلم می خواهد از این دردها فرار کنم،اما چه کنم که این سرنوشت منه!

من ازت خواستم که بیای اینجا و نوشته های من رو بخونی.

نمی دونم اومدی یا نه؟!

اومدن‌ تو برای من یک نیازه ولی برای تو یک انتخابه که اگر نیاز هم باشه،چیزی از درونت تو رو به اینجا می آره

و حتما می خونی.

من تو رو در کالبد جسمیت فقط از دور می شناسم .

ولی از دورنت بیشتر از هر کسی و حتی خودت می شناسمت چون از درون تو هویت گرفتم.

تو رو دیدم و چشیدم و فهمیدم طوری که هیچ کس دیگه ای  رو نشناختم.

من انتخاب نکردم  و تصمیم نگرفتم  با تو تا این حد آشنا باشم ولی آشنا شدم.

هر چند منتظرت بودم درست از اول زندگیم،می دونی این رو از کجا فهمیدم؟!

در کودکی بدون اینکه فکر کنم شعر هایی به ذهنم می اومد و می نوشتم،گاهی پیش می اومد که اصلا خودم هم نمی فهمیدم چرا و از چی می نویسم درست مثل این شعر که بعد از آشناییم با تو فهمیدم که منتظر آمدنت بودم:

گفتا:تو که شبگردی

پس چرا امشب نمی گردی

گفتم: امشب ندیدم در آسمان،ماه را

آن یادآور خورشید در شب های تنهایی

گفتا:مگر فانوس به دست نیستی؟!

توانی ره خود با نور فانوس بینی!

گفتم: ز آتش نباشد در فانوسم نوری

و ز مهتاب سو سو کند در فانوسم روشنی

گفتا:خوشا به عاشقی و دل پاکت

از چه هست در تو این عاشقی؟!

گفتم:عاشق خورشید شو ای رفیق

تا بهره بری ز این روشنی

 

 

قبلا فکر می کردم تو برای من مهتابی!

الان فکر می کنم ممکنه برای من هم ماه باشی و هم مهتاب!!
اما اینکه کدومش باشی،مهم نیست.مهم اینه که تو "روشنی" رو به تاریکی من دادی....

  • Nirvana Atela

توی همون روزهایی که دوباره تصمیم گرفته بودم خودم رو پیدا کنم یاد یه کتاب افتادم که وقتی دبیرستانی بودم خوندمش.

نمی دونم دقیقا در این کتاب (فیه ما فیه)بود  یا کتاب دیگه ای از مولانا که یک نوشته ای خوندم با این مفهوم که ما دو مدل دیدن در زندگی داریم یک جور که با این چشم  جسمی‌مون می بینیم و‌ یک جور دیگه رو با چشم روحمون می بینیم و این دو دیدن با هم خیلی فرق داره.

 (وقتی با این مفهوم آشنا شدم  توی دلم آرزو کردم ای کاش بشه با چشم دیگرم ببینم...)

شاید "اصلی "که زندگی به من نشون داد دقیقا برآورده شدن همین آرزوی من بود.

هر چند که اون زمان برداشت من از چشم دیگر دریچه ای از روح بود و اما چیزی که زندگی نشون داد دیدن با چشم روح نبود!!

من این  "اصل" رو با درکی وسیع تر از فردیت خودم به هر معنایی فهمیدم یا دیدم!!!!!.

 همین یادآوری ها باعث شد که کتاب "فیه ما فیه"رو بعد سالیان و سال بخرم.

گاهی وقت ها چشمم رو می بندم و به تصادف صفحه ای ازش رو باز می کنم،می خونمش و ندایی ازش دریافت می کنم.

(گاهی حرفی و نوشته ای و یا هر چیزی می تونه پیامی از زندگی رو به ما برسونه که اثری  روی درون ما می گذاره!)

من دارم  کم کم تو مسیری قرار می گیرم  که در اون خودم رو پیدا می کنم...

دوباره از دورنم به تو نزدیک شدم،نزدیکی که درد داره چون مثل این هست که  دارم کراست های یک زخمی که در حال بهبوده رو جدا می کنم و یه جایی از زخم تازه می شه و خون ازش فوران می کنه.

یه چیزهایی به غیر درد هم هست که مداوم مثل غبار روش می شینه مثل ترس،قضاوت،حس حقارت،عصبانیت،عقلانیت،شک،غم فراق و  احساس گناه و گلایه و اسارت....

من اگر بخواهم این"اصل" رو در خودم زنده نگه دارم باید مداوم  این غبارها رو از روش پاک کنم.

این روزها دوباره حتی با وجود این غبارها و حس دلتنگی و گریه ها یک چیزهایی هم در من  داره زنده می شه 

و اون اینه:حس حیات و آرامش عمیق و انگیزه ای دیگری برای زیستن!

و  همچنین قلب من دوباره داره رقتی رو در خودش ایجاد می کنه....!

این" رقت قلب" همون چیزی هست که هر وقت خیلی زمخت می شوم به دنبالشم.....!

 

 

  • Nirvana Atela

تو را ای مهم ترین آرزویم

به زیبایی های زندگی،می سپارم

 

تو را ای  مهم ترین زیبایی زندگیم

 به لبخندی می سپارم

که قهقهه اش،قلبت را سرشار کند

 

تو را ای مهم ترین لبخندم

به لحظه های نابی می سپارم

که در خود آرامشی عمیق دارند

 

تو را ای عمیق ترین آرامشم

به خورشید و ماه

و مادر طبیعت می سپارم

تا مراقبت باشند

 

تو را ای آشناترینم

به عشقی که در قلبم از تو جوانه زده ست

می سپارم

 

 

برای امروز

و فردا و فرداها

  • Nirvana Atela

من بیدارش کردم یا خودش دوباره بیدار شده؟!!

یاد موقعی افتادم که یک گوشه اتاقم داشتم درس می خوندم،از پنجره به ساختمونی که به شکل زیبایی با نورپردازی درخشان شده بود نگاه کردم.

اسفند ۹۴ بود..

 روشنی و تاریکی!ذهنم دوباره به یادش آورد(چند سالی بود که اصلا بهش فکر نکرده بودم)

قطرات اشک روی صورتم نشست، با خودم فکر کردم پشت این همه زرق و برق دنیا،چیزهای ساده ای هست که درخشش عمیق تری داره.......

یادمه توی اینستاگرامم همون موقع یک پست گذاشتم(البته چون بعدا پاکش کردم الان کامل یادم نیست) 

:آدم گاهی یک چیزهایی رو از مغزش پاک می کنه اما باز هم در زندگی به سراغش می آیند..

بعد از اون روز اصلا بهش فکر نکردم تا اینکه (بعد سالها) تصادفی دیدمش،وایسادم نگاهش کردم و ناخودآگاه کمی دنبالش رفتم وقتی به خودم اومدم،بی حرکت و سست شدم و خشکم زد.

برگشتم خونه،جلوی آینه به خودم زل زدم،صورتم رو با دستام لمس کردم .......

آتشی رو که سال ها قبل خاموشش کرده بودم،شعله هاش شروع کرد به زبانه کشیدن و دوباره سوزوند من رو.

موقع خوبی نبود برای تجربه سوگ دوباره(امتحان مهمی داشتم)باعث شد هر روز چند ساعت گریه کنم وحس عجیبی رو تجربه کنم،انگار همه اجسام بی جان،جان داشتند و انگار ندای زندگی رو بیشتر می شنیدم ولی دردناک.....

۱۰ سال از چیزی که درک کرده بودم و از دست داده بودم،گذشته بود....

تحمل این درد سخت بود آخه من برای این درد همیشه تنها بودم....

این وبلاگ رو ساختم و شروع کردم به نوشتن(اینطوری راحت تر  تونستم تحملش بکنم)

ولی خوب چون در همان زمان روانپزشکی قبول شدم(وارد دنیایی شدم که کار آدم میشه تجزیه و تحلیل و بررسی...)،همه این تجربه رو  و هر آنچه که به من گذشته بود رو شروع کردم به تجزیه و تحلیل و بعد ازش ترسیدم و باز سعی کردم که دوباره از ذهنم پاکش کنم (منتهی این دفعه خواستم که از ریشه پاکش کنم...!)

تعداد نوشته هام کمتر شد و متفاوت تر..........

بالاخره چون تجزیه و تحلیل و درگیر شدن با درون آدم ها رو دوست نداشتم،یک روزی مصمم شدم و انصراف دادم.

وقتی شغلم رو عوض کردم، دوباره کمی تونست این گوشه مغزم بهم برگرده( البته به شکل حس احترام به یک دوست و نه عشق)

 واقع بینی و مشغله و سختی های زندگی و شلوغی اطرافم، آنقدر درگیرم کرده بود که اصلا نمی گذاشتند  که بتونم به طور کامل،این بخش از خودم رو بیدار کنم.

روز به روز ،کمالگراتر می شدم!

کلا زندگی من شده بود یک نمایش که برای  بقیه جذابیت داشت  ولی خودم رو راضی نمی کرد!!!!

 کم کم داشتم زندگی رو به شکل جنگ می دیدم،خودم هم زمخت شده بودم...!

خیلی خسته بودم و دلم می خواست جایی به دور از هیاهو زندگی کنم چون دیگه توان مقابله با نبرد زندگی رو نداشتم.

من نیاز به کمک داشتم!

بالاخره یک روزی(چندین ماه قبل)به یاد آوردم من چیزی رو توی قلبم داشتم که لطیف بود و قوی..

با اینکه فراموشش کرده بودم اما بهش ایمان داشتم.

دلم خواست دوباره بیدارش کنم...

 

همون موقع background  گوشیم رو عوض کردم (عادت داشتم  background گوشیم تصویری از اهدافم یا آرزوهام باشه که هر روز ببینمش)واین بیت شعر از مولانا رو گذاشتم چون دلم می خواست دوباره این عشق به زندگیم برگرده و از نو من رو بسازه به شکل خودش.این بیت شعر رو هر روز موقع خواب می خوندم و یک وقت هایی از عشقم کمک می خواستم، آخه مطمئن بودم صدا من رو یک گوشه ای از قلبش می شنوه (حس می کردم توی ناخودآگاهش کمکم می کنه،آخه اون بهترین دوست منه)

 

آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش

گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

  • Nirvana Atela

من این عشق را اینطور شناختم

نه برای آغازش زایشی داشت

و نه برای پایانش مرگی

 

من این عشق را اینطور شناختم

تا زندگی بود،هست و خواهد ماند

 

من این عشق را اینطور می شناسم

تلاطم دریا را آرام می کند

و بر قامت کوه،آتشفشان میاندازد

 

من این عشق را اینطور می شناسم

در سکوتش،هزاران حرف دارد

اما به پای سخن که برسد،مکث می کند!

 

من این عشق را اینگونه می شناسم

نبردیست  که رقیب ندارد

 

من این عشق رو خوب می شناسم

رویشش دل سنگ را می شکافد

اما به غبار زندگی که برسد،شکستنی ست!

 

من این عشق را خوب می شناسم

و قلب تو را به این عشق می سپارم....

  • Nirvana Atela

با اینکه عقلم شماتتم می کنه اما نمی تونه حریف گریه های این شبام و دلتنگی هام بشه.

هی تصمیم می گرفتم دوباره بنویسم اما عقلم شروع می کرد به ارزیابی و مانعش می شد.

ولی خوب بهتره بنویسم،اصلا برای نوشتن در جایی که کسی نمی شناسه آدم رو،تصمیمات معقولانه لازمه؟!!!!!

پس می نویسم فقط برای اینکه دلم آروم بشه...

 

قصه من خیلی قدیمی هست،نزدیک ۱۷ سال ازش می گذره،اما همون طوری باقی مونده به همون اندازه پاک و لطیف....

نه گذر زمان و نه پختگی و نه تجربه های زندگی و نه تغییر عقیده هام هیچ کدوم نتونست تغییرش بشه.......

آخه از جنس زمان و مکان و عقیده و غریزه نبود که بشه تغییر کنه.

مثل هر موجود متولد شده و مثل اثر انگشت منحصر به فرده و یگانه....

و هیچ چیزی به جز خودش نمی تونه جاش رو پر کنه.....

این قصه وجود داره تا وقتی که من وجود دارم!

کم رنگ میشه اما هر موقع  که بخواهم به خودم نزدیک بشوم دوباره پر رنگ می شه

 در گذر زمان روش رو غبار می گیره ولی وقتی یک دستمال ساده بکشم مثل اولش می درخشه و شفاف میشه....

قصه من  هویت منه و عشق من سرشتمه........

 

شعرها و نوشته های قدیمی ام رو در این چند روز خوندم

بعضی هاش رو یادم رفته بود وقتی به یاد آوردم،غم اون روزها رو مجددا تجربه کردم.

من ازت خواستم و دلم می خواهد که نوشته های من رو بخونی ولی خوب شاید بخونی و یا شاید هم نه!

می نویسم برای همون شاید خواندنت.......  

من این قصه رو کامل تجربه  کردم ولی (نه با مغزم)با شعوری از جنس خودش 

اما هر چیزی که می نویسم تنها خاطره و درکی هست که در مغزم باقی مونده و نه تمامش...!

این عشق برای من خیلی درد داره:

چون با تمام زندگیم فرق داره!

چون تنهایی زیادی رو باهاش تجربه می کنم!

چون غم فراقی هست تا لحظه مرگم!

چون باعث میشه بین تمام آشناهای اطرافم احساس غریبی کنم و حتی گاهی می ترسم تو هم که آشناترینی برام هیچ وقت نتونی من رو از این جنس بشناسی.

(حتی اگر کنارم بودی ولی من رو تو خودت پیدا نمی کردی بازم هم فراق بود و جدایی....)

من نمی دونم چیزی که درکش کردم واقعا چی بود!

یگانگی با ذات زندگی؟!!

واقعا نمی دونم اسمش عشق بود یا چیز دیگه ای!

یا اصلا نمی دونم چرا رخ داد!

نمی تونم درست قضاوتش کنم.

نمی تونم کامل بفهمشش.

اما بهش یقین دارم

بیشتر از هر اعتقادی

 

و واقعی تر از تمام اتفاق های زندگیم

و زنده تر از زنده بونم،می دونمش!!!

اصلا برای منی که آتئیسم هستم،این دینمه.....

من دوستت دارم تا همیشه و بیشتر از هر دوست داشتنی

ولی گاهی از این دوست داشتن،می ترسم......

من عاشق نفس های تو هستم و در دورترین فاصله با نفس های تو نفس می کشم

ولی گاهی از این عشق می ترسم.....

وقتی زیاد دلتنگت بشوم چشمام رو می بندم و دستم رو می گذارم رو قلبم و کلی آرزوی خوب برات می کنم

گاهی هم دست می کشم روی عکست و می بوسمش....

من ازت چیزی نمی خواهم به جز اینکه اگر به این عشق یقین پیدا کردی من رو تو خودت پیدا کنی

و اگر پیدام کردی،قلب من رو توی قلبت لمس کنی

و اگر تونستی قلبم رو لمس کنی همیشه یادت باشه در کنار تمام قشنگی ها و تمام دلبستگی های مهم زندگیت،برای من هم زندگی کنی و بدونی نفس من هم به تو بنده،حتی با این فاصله دور و همیشگی...

یگانه دوستم!من از تو نمی خواهم من رو دوست داشته باشی، درسته که دوست داشتن تو سرشته منه اما ممکنه دوست داشتن من،سرشت تو نباشه.....

دلایل زیادی بود که هیچ وقت تو کنار من نباشی،مهم ترینش این هست که شاید این عشق سرنوشت من باشه اما برای تو نباشه..!

و شاید اصلا تو من رو نشناسی و یا شاید هم می شناختی و فراموش کردی!

و حتی اگر سرنوشت تو هم این عشق باشه و یا حتی من رو بشناسی و یا به یاد بیاری باز هم نمی شه

چون تو چیزهای قشنگ و مهمی داری و این عشق لطیف و پاک هم نمی تونه قشنگی ها رو خراب کنه چون خودش هم از بین می ره..!

اما اگر راستش رو بگم برای این دنیا از جنس این  ماده فقط فقط یک آرزو دارم

 اونم اینه که بعد مرگمون خاک تنم به خاک تنت بخوره و اینجوری تا ابد در کنارت بمونم

نمی دونم چرا این آرزو رو دارم:

شاید برای  تمام حسرت های فراق من در این زندگی،این درست ترین وصال باشه....

شاید هم چون به زندگی پس از مرگ به شکل فردیت (جسم یا روح) اعتقادی  ندارم پس هیچ امیدی به بودن  در کنار تو رو ندارم و این آرزو مرهمی باشه خیالی برای این زخمم.....

من کنارت می مونم پشت در خونه تو،نه در خونه تو(همون طوری که سالیان قبل خوابش رو دیدم)

اما یه روز اگر باورم کردی و خواستی برام کاری کنی

بخواه و بگذار جسم بی جانم بی هیچ فاصله ای کنار جسم بی جونت بخوابه چون اصلا اون موقع مهم نیست که ما توی کدوم خونه  و کنار چه کسایی زندگی کردیم و دیگه نگران اشتباه کردن نیستیم.....

و اگر یک روزی باورم کردی،می خواهم بدونی من تا همیشه به همین قدر دوستت دارم و از زندگیت فقط این برام مهمه که خوشبخت و شاد و سلامت باشی و خیلی براش آرزو کردم و می کنم و یقین دارم  چون از معصوم ترین بخش قلبم این آرزو می کنم،برآورده می شه....

دلم می خواهد اگر باورم کردی به این برسی که عشق تو یک برگ از تمام دفتر زندگی من نیست بلکه خود زندگی منه

و اینکه من به خاطرش هرگز تمام زندگیم رو خراب نکردم و نخواهم کرد چون عشق تو قشنگ ترین امید زندگی منه،امیدی که با تمام امیدها فرق داره.....

دلم می خواهد اگر باورم کردی بدونی من در زندگی ام فقط از یک چیز شکستم اما خیلی زیاد،اون هم دوری تو بود و بس....

من نمی دونم تو این عشق رو درک کردی یا نه اما یقین دارم نسیمی از این عشق به تو هم خورده حالا به هر شکلی که باید می خورده.....

محاله این عشق قشنگی رو  که من پیداش کردم ،تو درکش نکرده نباشی (حالا نه حتما به عنوان عشق،به هر شکل دیگه ای....)

محاله و محال!!!!!!

دلم می خواهد اگر باورم کردی گاهی به این دفتر من سر بزنی و دست نوشته ها و شعرهایی که برات می نویسم رو بخونی........

تمام چیزهایی که من ازت می خواهم همینه و همین.......

  • Nirvana Atela

دلم تنگ هست

تنگ تر از هر دلتنگی!

 

دلم در ترس هست 

که بمیرد

و هیچ وقت چشمانت را در آغوش نگیرد!

 

دلم در رنج هست

و گلایه دارد از زجر دوری!

 

دلم پر درد هست

از حسرتی که آمده

که تا ابد بماند

حسرتی به وسعت زندگی!

 

دلم غریب هست

چون دل تو آشنایش نیست!

 

دلم‌ تنهاست

تنهای تنها!!

چون در دلت جای من نیست!!

 

 

 

 

 

 

 

  • Nirvana Atela

نمی دونم چرا بعد سالها دلم می خواهد گوشه ای از قلبم رو باز کنم 

و دستی بکشم روی عشق خاک خورده ای،که هر چند سال یک بارصدایی رو 

در سرم طنین انداز می کنه.

 

زمان زیادی گذشته!

عقایدم و باورهام٫خواسته هام،نگاهم به زندگی،اخلاقم 

و حتی ظاهرم همه و همه عوض شدند!!!

تجربه ها و یادگیری های جدید و تغییر سن و محیط نگذاشتند 

که آدم قبلی،باقی بمونم…..

اما یک چیزی از من،انگار قرار نیست تغییر کنه و همه تلاش من برای تغییرش 

در نهایت باعث میشه،بتونم یک گوشه ای از ذهن یا قلبم دفنش کنم.

چیزی که مربوط به هویتم میشه (منظورم هویتی نیست که اعتقاداتمون یا فرهنگمون و 

یا نیاز هامون و شخصیتتون به ما می ده)  رو به طور کامل نمی تونم تغییرش بدم…

این عشق هویت منه و وقتی می تونم کامل ازش جدا بشوم که خودم نباشم!!!!

هر چند بارها،با منطق های مختلف اون رو به کورسوترین نقطه ذهنم بردم

و به دست فراموشی سپردم.اما دوباره و دوباره 

بعد سالیان زیاد خودش رو آشکار کرده به صورت یک نیاز!

نیاز یکی شدن با خودم.

نیاز رسیدن به رقت قلبی که باهاش آرامش عجیبی رو بشه تجربه کنم.

 نیاز تجربه خودم به شکلی که بتونم تمام هستی رو عمیقا حس کنم 

وفراتر از خودم،زندگی رو لمس کنم……

 

 

 

 

  • Nirvana Atela