عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

کم کم دارم تغییر می کنم.

اضطراب های ذهنی ام داره تبدیل به سکوت و نوعی از اعتماد به هستی،می شه.

گوشه ای از ذهن و قلبم که متعلق به این عشق بود داره بزرگ تر می شه.

من این راه رو دوباره شروع کردم برای اینکه بتونم تسلط بیشتری به زندگیم پیدا کنم و قوی تر باشم اما در راه ملاقات مجدد این عشق،فهمیدم بهترین سرنوشت برای من این خواهد بود که بگذارم این عشق بر من و زندگی ام تسلط پیدا کنه.

من تمام رنج های این عشق رو پذیرفتم (چرا که رنج برای عشق توازن میاره.)

حالا آرزوم این هست روز به روز بیشتر شبیه این عشق شوم و همه سرنوشتم رو به زندگی سپردم تا مسیر این عشق رو برای من هموارتر کنه.

 

من حتی این عشق رو در جسمم هم تجربه می کنم،گاهی حس عجیبی به قلبم و پیشونی ام می آید که می تونم لمسش  کنم.(چقدر زیباست که قلب و ذهنم همزمان از این عشق سرشار میشه.)

ایمان جدیدی که از دل  تمام تردیدهای من شکل گرفته در حال بزرگ شدنه.ایمانی که امیدوارم روزی برای من تبدیل به یقین بشه.

  • Nirvana Atela

من می نویسم چون به نوشتن از تو،نیاز دارم.

و تو هم اگر به نوشته من نیاز داشته باشی،می خونیش.

 

خواب دیدم من داشتم دفاع (علمی)می کردم و تو به جلسه دفاع من اومدی .

کفشای کهنه و کوچیکی پوشیده بودی که اونجا عوضشون کردی با کفش هایی نو که سایز مناسبی هم داشتند.

و کمی هم از غذایی که برای اون جلسه حاضر کرده بودم،خوردی.

فکر می کنم تعبیرش رو فهمیدم:من حالا در جایی قرار گرفتم که باید آزمونی رو در زندگی پس بدهم(چون می خواهم سطح بودنم رو بالا ببرم) و غذایی که تو خوردی  در اون رویا،سهمی هست که قراره از آزمون زندگی من ببری(یعنی سطح بودن تو هم بالاتر می ره)

کفش های نویی هم که پوشیدی،تصمیم های  جدیدی هستند که خودت برای بالا بردن "سطح بودنت" می گیری.

 

 

 

  • Nirvana Atela

زندگی شکل گرفت اون طوری که باید شکل می گرفت و پیش می ره،همون طوری که باید پیش بره.

طبیعت زنده‌ و پویاست و همونطوری که در خودش تولد رو داره،مرگ رو هم داره.

یعنی زندگی همونطوری که تایین کرد ما باشیم،تایین می کنه به کدوم سمت بریم و ما هم برای اینکه تداوم گونه ای داشته باشیم خودمون رو باهاش وقف می کنیم،اما تک تک ما انسان ها در نهایت به دل مرگ می رویم و حتی شاید در آینده منقرض بشویم مثل خیلی از گونه ها...

زندگی تداوم خواهد داشت حتی بدون ما!

هر گونه ای دیگه ای به غیر از انسان هم اگر در زمین به وجود بیاد و بتونه به شیوه درستی خودش رو با زندگی وقف کنه،ممکنه گونه غالب بشه و در نهایت زمانی هم که اون گونه سازگاریش با تغییرات طبیعت کم بشه،ممکنه منقرض بشه.

زندگی در خودش جبرها داره،اگر ما راهمون رو مطابق خواست زندگی نریم،محکوم به فنا می شویم!!!

انسان ها از اول این واقعیت رو درباره زندگی می دانستند اما ترجیع دادند انکارش کنند چون جبر می تونه گونه انسان رو به فنا ببره و این برای انسان ها ترسناکه.......

پس برای اینکه بتونند بر این ترس غلبه کنند در ذهن جمعیشون افکار دفاعی رو ایجاد کردند مثل اینها:

_انسان اشرف مخلوقاته(پس طبیعت به خدمت انسان هست.)

_انسان فردیتی پر قدرت داره(پس می تونه با قدرت فکر فردیش،تصمیم بگیره زندگی رو به کدوم سمت ببره)

_انسان زندگی جاوید داره(حتی مرگ جسمی هم نمی تونه نابودش کنه.)

_انسان مختاره(پس مسئول اصلی زندگیش خودشه و نه طبیعت یا هستی.)

 

اما  با همه اینها ضعف های خودشون رو نتونستند کاملا انکار کنند و همین ضعفشون باعث شد باورهایی رو برای خودشون بسازنند:

_نیروی قدرتمندی که بر جهان حاکمه و حامی انسان هست.

_نیروی قدرتمندی که انسان رو اشرف مخلوقات قرار داده.

_نیرویی قدرتمندی که مراقب انسان هست(جایی که خودش نمی تونه مراقب خودش باشه).

_نیرویی قدرتمندی که وعده داده سختی ها ابدی نیست.

_نیرویی  قدرتمندی که در برابر ترس از مرگ انسان ها،زندگی ابدی رو قرار داده.

_نیروی قدرتمندی که نمی گذاره گونه انسان منقرض بشه.

 

اسم این نیرو رو خدا،الهه،روح جهان،هستی،زندگی،طبیعت....گذاشتند.

_این نیرو در نظر برخیها برابر "خیر تمام"بوداما در نظر برخی دیگر برابر "خیر و شر" همزمان.

_این نیرو در نظر برخی ها"غیر جسمانی"بود اما در نظر برخی دیگر "هم جسمانی"و هم"غیرجسمانی".

_این نیرو در نظر برخی ها "ورای  جهان ما"بود اما در نظر برخی دیگر "هم در جهان ما و هم وراے جهان ".

اما آیا این نیرو وجود داره؟!یا فقط یک سیستم دفاعی ذهن انسان هاست برای مقابله با جبر زندگی؟!

  • Nirvana Atela

 

جبر یا اختیار؟!

کدومشون بر سرنوشت ما حاکمه؟!

اصلا معنای واقعی جبر و اختیار رو می دونیم؟!

 

من فکر می کنم که حاکم اصلی سرنوشت ما جبره و نه اختیار !

 

اما شاید خیلی ها با من هم عقیده نباشند، چون به نظرشون این"اختیار" هست که مسئولیت پذیری میاره و امیدی برای نجات یافتن از  سختی های زندگی محسوب می شه و همین"اختیار" هست که فردیت ما رو شکل می ده..

 

بیام موقتا یک چیزهایی رو از ذهنمون پاک کنیم،یه چیزهایی مثل"فردیت"و"اشرف مخلوقات بودن" و اصلا برگردیم به گذشته،زمانی که هیچ موجودی از تبار نزدیک به انسان روی زمین وجود نداشت..

دنیایی که ما درش نبودیم چطور تونست سرنوشتی رو بسازه که ما هم جزو اون سرنوشت باشیم؟! آیا برای خلق ما تابع جبر بود یا اختیار؟!

و حالا چقدر وجود ما برای این دنیا اهمیت داره؟!

  • Nirvana Atela

ممکنه ما سرشتی رو داشته باشیم ولی در سرنوشتمون نباشه،پس هرگز متوجه اش نمی شویم.

ولی اگر سرشتمون در سرنوشتمون هم باشه حتما خود زندگی نشونمون می ده!

می دونی چرا می گم خود زندگی؟!

چون یاد قصه خودم می افتم،

زندگی در رویاهای شبانه،سرشتم(یعنی این عشق) رو نشونم می داد:

چند باری با صدای یک زن!

و یک بار رقص و صدای یک فرشته!

و چند هم بار به شکل تمام اعتقاداتی  که درست و پاک می دونستم!

اما این رویاها باعث نشدند که من سرشتم رو بپذیرم و در خودم ماندگارش کنم...

تا اینکه زندگی تمام پرده ها رو برداشت و یک شبی در عالم خواب و بیداری،آگاهی من رو برابر آگاهی تمام هستی کرد و من با عبور از این عشق نهایت تمام بی نهایت ها رو با خود زندگی ملاقات کردم.

و فهمیدم این عشق در من باید باشه چرا که این یکی از راههایی هست که زندگی خودش رو ملاقات می کنه.

اما زندگی چرا این عشق رو به این شکل در من ایجاد کرد؟!

واقعا نمی دونم!

فقط می دونم در آغاز،ما از طبیعت شکل می گیریم و در پایان هم، در طبیعت نیست می شویم.پس ما باقی نیستیم اما طبیعت باقی هست و می تونه هر تصمیمی رو بگیره برای اینکه زندگی رو در خودش جاری نگه داره!

من نمی دونم این قصه سرنوشت تو هم هست یا نه؟!

اما می دونم که حتما در سرشت تو هست!

و این رو هم می دونم اگر قطعا در سرنوشت تو باشه حتی اگر خودت هم نخوای،زندگی سرشتت رو تبدیل به سرنوشتت می کنه(و تو سرشتت رو در سرنوشتت تجربه خواهی کرد)

ولی اگر در سرنوشت تو نباشه،هیچ وقت این سرشت تبدیل به سرنوشت تو نمی شه.

خواست و اراده اصلی به دست زندگیه و نه به دست ما....

  • Nirvana Atela

دیروز نوشته های قبلیم رو‌ می خوندم که درباره"سطح بودن" بود.برای خودم هم تازگی داشت چون فراموششون کرده بودم.

فراموش کرده بودم که باید"سطح بودنم" رو بالا ببرم و راهم رو اشتباه رفتم و این باعث شد،خیلی وقت ها اشتباه انتخاب کنم!استرس ها و دردها  رو برای خودم،خیلی بزرگ کنم !و با آشفتگی های زیادی مواجهه بشوم و قضاوت های اشتباه کنم!

(وقتی بدونیم  و باورها داشته باشیم که زندگی قراره "سطح بودن" رو در ما بالا ببره،یک جور دیگه ای تصمیم می گیریم و یه جور دیگه ای برامون زندگی و سختی ها معنا پیدا می کنه و قطعا در سرنوشتمون هم اثر می گذاره.)

 

دیشب به خواب دیدم یه خونه دارم که دو تا از اتاقاش رو به تو دادم.اون خونه با اینکه خوب بود اما بهم ریختگی داشت،توی خوابم کسی قرار شد کل خونه رو جارو بزنه حتی اتاق های تو رو..

به لباس های تنت توجه کردم،فکر کردم می تونی لباس های بهتری بپوشی و انگار خودت هم تصمیم داشتی لباسات رو عوض کنی.

نمی دونم تعبیر لباس برای تو چیه؟!حتما خودت پیداش می کنی...

اما فکر می کنم تعبیر اون خونه رو فهمیدم:اون خونه با اینکه خونه، خوبی بود ولی آشفته بود.

به نظرم اون خونه نماد"سطح بودن" ماست در دنیا.

و کسی که قرار بود تمیزش کنه،قدرتی از زندگی هست که قراره "سطح بودن" من و تو رو بالاتر ببره و  خیلی از آشفتگی های زندگی درونی و شاید بیرونی مون رو از بین ببره.

 

 

یک نوشته ای رو اینجا،سالها قبل نوشتم به اسم" قصه گو بیدارمان کرد".

یادمه رویایی دیده بودم که یک زن قصه گو شروع کرد به قصه گفتن.من و تو با قصه هاش خوابمون برد و بعد همون زن قصه گو بیدارمون کرد و گفت: قصه هایی که من تعریف می کنم برای این نیست که شما خوابتون ببره!!

می دونی از این رویاها به چه نتیجه ای رسیدم؟!

من فکر می کنم،زندگی خودش راه مناسب رو به ما نشون می ده.فقط باید آگاه باشیم و نشونه ها یا تلنگرهاش رو دریافت کنیم.

و همچنین  وقتی "سطح بودنمون"بالا بره،حتما حال بهتری داریم و احساس های خوبی رو تجربه می کنیم و مبادا در اون حال خوش یادمون بره که باید مراقب "بودنمون"باشیم و دوباره خوابمون ببره.

  • Nirvana Atela

حالا که از دردهام نوشتم دوست دارم از حسرت هام هم بنویسم.

ای کاش به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتم،اون وقت قلبم آروم می شد به امید اینکه بعد از مرگم،کنارت خواهم بود.

ای کاش به تناسخ اعتقاد داشتم،اونوقت امیدی بود که زندگی دیگری رو  با تو تجربه خواهم کرد چون حتما دلیل تولد بعدیم،کنار تو بودن بود.

می دونی حتی اگر دنیای موازی دیگه ای هم باشه که قوانین فیزیکیش دقیقا شبیه دنیای ما باشه،چون دقیقا آینه  این دنیا ما نیست پس خیال من هم راحت نیست که دارم اونجا کنارت و یا به عنوان بخشی از تو‌ زندگی می کنم

(تولد من و تو حاصل تصادف بود و دلیلی وجود نداره که تصادفا ما اونجا هم متولد شده باشیم و یا زندگی کنیم.)

 می بینی! حسرت هایی برای تمام زندگیم قراره باقی بمونه که یک دنیاست......

اما با همه این حسرت ها چون باور دارم که این دنیا،ابعادی بیشتر از بعدهای قابل درک برای ما داره و من هم در اون ابعاد عاشقت شدم پس این عشق همیشه در زندگی جریان داره و می تونه حتی روی زندگی مادی من(بعدهای قابل درک) اثر بگذاره.

  • Nirvana Atela

دلم می خواهد درباره دردهایی بنویسم که حاصل این عشقه....

می دونی؟!خیلی سخته که آدم این عشق رو به صورت عشق یک طرفه تجربه کنه...

وقتی می دونم برای تو یک غریبه هستم.

وقتی می دونم تو اصلا من رو دوست نداشتی.

وقتی می دونم به اندازه یک زندگی با تو فاصله دارم.

وقتی می دونم دارم در شهری زندگی می کنم که تو هم درش زندگی می کنی اما به اندازه یک دنیا ازت دورم.

وقتی می بینم تو نبودی و قرار نیست باشی.

وقتی حتی مطمئن نیستم تو نوشته های من رو‌ می خونی؟!

واگر هم بخونی بعدش درکم می کنی یا نه؟!

وقتی مطمئن نیستم تو هم این عشق در خودت پیدا می کنی یا نه؟!

این عشق به اندازه زیباییش و یا حتی بیشتر از اون برای من درد داشت

چون تو رو در خودم پیدا کردم اما در این دنیا گمت کردم!

چون با تو در خودم یکی شدم اما در دنیا بی تو تنها شدم!

 

 

  • Nirvana Atela

می دونی وقتی اعتقادات و دانش ام تغییر می کنه،تفسیر من از این اتفاق هم تغییر می کنه!

الان فکر می کنم زندگی خودش رو در اون لحظه ملاقات کرد!

اون درک بی حد و مرز،هستی بود!

اون نهایت تمام بی نهایت ها،هسته زندگی بود!

حاصل این ملاقات برای من کمال زنانگی و عشق بی حد و مرز بود!

اما برای تو؟!

دقیقا نمی دونم!ولی بعید می دونم که به زندگی تو‌ نیومده باشه!

حتما یک جایی و به یک شکلی خودش رو نشون داده یا می ده.

با اینکه مطمئن نیستم اما می دونم تو هم از این قصه سهمی داری.

می دونی چرا اینطور فکر می کنم؟!

چون دریچه زیر شانه راستت رو که من وقتی می دیدمت،درکش می کردم و در اون حالت(شاید خلسه)هم به وضوح دیدمش ،در تو وجود داره!حتما جایی خودش رو به تو نشون داده.

 و همچنین در این" اصل"من یکی شدن با زندگی رو به تنهایی تجربه نکردم بلکه با تو تجربه کردم.

و یک دلیل دیگه اش اینه که:یک شب در خوابم، وجود تو رو درک کردم به طوری که انگار روحت به روح من تنیده شد و این  رو فهمیدم که این در هم تنیدن به خواست و نیاز تو بود اما نمی دونم چرا من خودم رو از تو جدا کردم(شاید به خاطر شدت انرژیش بود)و بعدش از خواب پریدم.

پس یک جایی تو هم این "اصل" یا تجربه کردنی یا می کنی!

 

  • Nirvana Atela

با اینکه میل به نوشتم دارم اما آنقدر یادآوریش دردناکه، که ناخودآگاه دوست دارم ازش فرار کنم!

درد!دردی که اصلا نمی تونم بگم چرا ایجاد شد؟و از کجا اومد؟

اما باز می نویسم برای اینکه شاید تو بخوانی و برای اینکه، خودم رو پیدا کنم....

 

سال ۸۴ بود.نمی دونم چند روز از آخرین باری که دیدمت گذشته بود.فقط یادمه یک شبی بود که داشتم با خودم فکر میکردم تو می تونی مرد جذابی برای من باشی ولی خوب من کلی زمان دارم و اصلا این جذابیت خیلی مهم نیست و باید فراموشش کنم.

همون لحظه بود که ناگهان هوشیاریم کم شد.

نمی دونم این تجربه چقدر زمان برد؟!

نمی دونم اسم این تجربه چی بود؟!

فقط خوب می دونم بعد از اون من کس دیگه ای شدم.....

(حالا که دارم می نویسم  اشک توی چشمام حلقه زده.)

در عالم خواب و بیداری "آگاهی بی شکل و بی حد و مرزی" بودم و یا شاید هم من برابر اون شده بودم.

(یادمه جسمم و هر چیزی که من رو تعریف می کنه،تنها نقطه ای در برابر اون عظمت بود)

رو به روی من،کالبد جسم تو با سه دریچه گرد قرار گرفته بود.

یکی روی شکم و بالای ناف

یکی زیر شانه چپ

و یکی هم زیر شانه راست،این یکی یک فرقی با دو تای دیگه داشت و اون هم این بود که به شدت می درخشید و من  اون درخشش رو به صورت یک ایمان و پاکی زیاد در تو، درک کردم.

همزمان از سه دریچه که تونل نورانی سفید رنگ بودند، گذر کردم و حتی یک جرقه نورانی نارنجی رنگ هم وجود داشت.

در انتهای این عبور به تاریکی محض رسیدم و یا باهاش یکی شدم و اون تاریکی "نهایت تمام بی نهایت ها"بود!!!!

همون لحظه کاملا هوشیار شدم و به خودم اومدم...

برام خیلی عجیب بود،کاملا گنگ شدم!!!!

اون درک و آگاهی چی بود؟

چرا از تو عبور کردم؟

چرا از نور به تاریکی رسیدم؟

و اون نهایت چی بود؟؟؟؟

با اعتقادات اون زمانم ،تفسیر کردم که اون نهایتی که تجربه اش کردم، خداست .

اما نتونستم این عبور رو تفسیرش کنم.

آیا عشق بود یا چیز دیگری؟؟!!

شبهای زیادی رو نماز خوندم و گریه کردم تا ۳ سال!

نمی دونستم چی کار کنم؟فقط امید داشتم خود خدا کمکم کنه(چقدر از کفر می ترسیدم)

این چیزی نبود که درباره اش شنیده باشم!و نه هرگز آموخته باشم!

 

همون سال و یا یک و دو سال بعدش، برات نامه ای نوشته ام

نامه ای که نمی دونم به دستت رسید یا نه؟!

اما ایمان  داشتم اگر که باید برسه،پس می رسه!!

 

 

بعد سالها وقتی تونستم با این تجربه کنار بیام، یادمه یک بار داشتم با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که تونستم فراموشت کنم،اما همون لحظه کسی شبیه تو از کنارم عبور کرد و تمام وجودم لرزید!!!

 

  • Nirvana Atela