عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

١٧-قدرت من شکست

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دنیام عوض شد،یک رهایی که در آن آرامش بود.از درونم،ازش فاصله گرفته بودم.هر وقت دردی یا ترسی داشتم در وجود نیرواناییم،حلش می کردم.اما با همه اینا،گاهی چیزی از اون،گونه هام را خیس می کرد.یک وقت هایی از هیاهوی زندگیم به خودم پناه می بردم و اشکی از جنس اون بدون هیچ احساسی جاری می شد.یک شب خواب دیدم در خانه ای زندانی شده،من هم دلم می خواست پشت در اون خونه برای همیشه بمونم(به این خواب توجه ای نکردم).روزام وشبام می گذشت تا اینکه،یک شب داشتم از یک جایی رد می شدم.رو به روم ایستاده بود و سرش پایین بود هیچ حسی به من دست نداد اما ناخودآگاه، کمی جلوتر ایستادم و بعد به سمتش رفتم و نگاش کردم. وقتی برگشتم خانه،با اینکه هیچ چیز، من را آزار نداده بود،دستام رو گذاشتم روی صورتم و جلوی آینه ایستادم و گریه کردم.اون شب گذشت و صبح فردامثل همه صبح ها فرا رسید،داشتم کتاب می خواندم اما نمی دانستم چرا هیچ چیز نمی فهمیدم،باد از پشت پنجره کنار میزم برگ ها رو می رقصوند،رقصی که روحم رو عذاب می داد.صدای پرنده ها،نا هنجار ترین صدایی بود که اون روز می شنیدم.هیچ چیز رخ نمی داد جز اینکه رقص برگ ها و آواز پرنده ها هر روز بیشتر عذابم می داد.هیچ خیابانی مناسب نبود که من قدم بزنم.از همه جا گریزان بودم و کم کم چشمانم از اشکی که جنسشان رو نمی شناختم پر شد.همش دنبال شرایطی می گشتم که تنها باشم و گریه کنم(گاهی برای ساعت ها).چه اتفاقی افتاده بود؟!!در من دوباره زنده شده بود،چیزی که به خواب رفته بود.در میان حرف هایم،خنده هایم،رد شدنم از خیابان ها و خیره شدنم به هر چیزی،لحظه ای سکوت مرا فرا می گرفت(سکوتی که مرا در من می شکست).تمام قدرتم را از دست داده بودم و به زور روی زانوهایم می ایستادم.چیزی عمیق تر از این زندگی مرا محو خود کرده بود.اون دوباره آمده بود به آگاهیم؟!یا وجود حقیقی ام به من باز تنلگری زده بود؟!نمی دانم،فقط می دانم چیزی کم بود در وجود نیروانایی من.چگونه باید این کمبود را جبران می کردم؟!دیگر جرّأت نزدیک شدن به خودم را حتی در خیالم نداشتم(وجود نیرواناییم که مرا قوی کرده بود،حالا عذابم می داد)من از خودم فاصله گرفته ام تا عذاب نکشم که خود همین برایم "درد"داشت.منی که جای اون را  با کلی قشنگی پر کرده بودم و از آمدن و رفتن او،راضی بودم.حالا تحمل نداشتم  و همه چیز مثل روزای اول شده بود(من و یک دنیا سردرگمی).گریه هایی که یک روز افتخارم،رهایی از آن ها بود باز به سراغم آمده بود.من داشتم راهم را صحیح می رفتم اما چرا به بن بست خوردم؟!!!!!!

  • Nirvana Atela

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی