تولد عشق
چشماش برق عجیبی داشت.
صورتش مثل قرص ماه بود.
هنوز لبخند روی لبش کامل نشده بود که به عکسهای (دخترهایش) روی دیوار نگاه کرد و گفت:کاش اون هم دختر داشته باشه،آخه دختر مونس آدمه.....
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:چایت سرد نشه!!!
گفتم: ولی..!وسط حرفم پرید و گفت: مگه میشه حسرت نخورده باشم!؟ مگه میشه دلتنگ نشده باشم؟!
می دونی هر وقت دلم از درد دوری توی خلوتم می سوخت چطوری آروم می شدم؟!دعا می کردم همه اطرافیانش خیلی دوستش داشته باشند و رابطه اش با همسرش عاشقانه بوده باشه......
بهش ذل زدم و اون هم به چشمام خیره شد وگفت: می دونم برای دوره زمانه شما این حرفا عجیبه...
ولی بزار یک طوره دیگه برات تعریف کنم “حکم این عشق رو”
همه نقاش ها ،بوم و قلم و رنگ دارند
ولی مگه همه نقاشی ها با هم یکی هستند؟؟!!
یکی زشت و یکی معمولی و یکی خوب و یکی هم انقدر عالی هست که دنیای آدم رو عوض می کنه!
عشق هم همینه آدم ها بعد بلوغ......اتفاقا معمولا همین وقت ها سر و کلش بیشتر پیداش می شه ،همون موقع که می گویند عشق خامه....!
حالا یه عشقی میشه زشت و یکی معمولی و یکی خوب و یکیم انقد عالیه که دنیا عاشق و اطرافیانش رو عوض می کنه..!
لبم رو به سمت فنجان چای بردم،حرفش مثل قند تلخی چای رو برام شیرین کرده بود،با لبخند ازش پرسیدم:عشق عالیه چطوریه!
چشماش خندون شد و گفت :
عشق یه نطفه هست که توی قلب آدم شکل می گیره ،می تونه درست وغلط ،به موقع و بی موقع باشه.
بالاخره روزی یکی میاد و آدم دلش براش می ره...
وقتی کسی از عشق بارور شده باشه حتی تو جدایی از معشوق و تنهایی هم می تونه عشق رو بزرگ کنه.
کافیه اولش حواسش به قلب خودش باشه ،آخه جنین عشق از قلب عاشق تغذیه می کنه وبزرگ می شه.
بعد عشق به مرحله ای می رسه که دیگه قلب عاشق براش کوچیکه و وقت تولدش میشه.
گفتم:تولد عشق!
گفت:آره تولد عشق!می دونی کی عشق متولد میشه؟!
زمانی که توی رفتار و کردار عاشق لطافت عشق پیدا میشه!
عاشق با ظرافت با خودش و بقیه آدم ها و دنیا برخورد می کنه و نرم تر میشه،یه آرامش عجیبی می آید رو صورتش.
هر چقدر عشق بزرگ میشه،منش عاشق بهتر میشه!
زمانی که عشق بشه وجدان عاشق ،زمانی هست که کودک عشق بالغ شده......!
گفتم:این که سخته..
گفت:به حرف چرا ولی به تجربه سخت نیست...
گفتم:یه سوال..!؟
گفت:بپرس
گفتم:دوست داری باز هم ببینیش
برق چشماش پشت قطره های عشق پنهان شد و گفت:این همون آرزوی محالی هست که با خودم به گور می برم...
به دستانش نگاه کرد و ادامه داد:از دیدن دوباره اش می ترسم!
پرسیدم:چرا؟!
جواب داد: ممکنه یک وقت به چشماش نگاه کنم یکدفعه به خودم بیام و بفهمم که تو این ۴۰-۵۰ سال زندگی نکردم چون اون کنارم نبود...!
پرسیدم:زنده هست هنوز؟!
به دور و بر اتاق نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و جواب داد:اگه این هوا به نفسش نمی خورد،من خفه میشدم....
پرسیدم:خوشبخت بودید؟!
جواب داد: آدم برای خوشبختی به آرامش و شادی و قدرت نیاز داره و از همه مهم تر هم لطافتی از جنس عشق که به بتونه دوست داشتن های واقعی زیادی رو تجربه کنه .
آره من تمام دلایل خوشبختی رو داشتم...
- ۹۷/۱۰/۰۸