١٦-احترام حاصل عشق
من یاد گرفته بودم بدون اون هم زندگی کنم،اما کامل از ذهنم خارجش نکرده بودم تا بالاخره یک زمان تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم،نمی دونم چطوری شد از تمنای درون من بود یا تمنای درونی اون.اولش تونستم ولی بعد انگار نمی شد اصلا نمی فهمید من چی می گم یا شاید هم توقع شنیدن چیز دیگه رو داشت.نمی دونم؟!ولی انگار دنیامون خیلی با هم فرق داشت،من باز حسش کرده بودم(به خود حقیقیم نزدیک تر شده بودم)و باز عاشقش اون شدم یا بهتر هست بگویم عاشق خودم شدم.احساس سبکی عجیبی و درد بیشتری می کردم.سخت می تونستم از اون حالت خارج شوم.برای شب های متعددی در خواب می دیدم که در آسمان با ستارهها،اسم من و اون رو نوشتن و این ستاره ها حرکت می کردند و من هم در جهت حرکت ستاره ها، حرکت می کردم اما بعد از چند شب خواب دیدم،ستاره ای در آسمان از حرکت ایستاد و در حالت خواب و بیداری از آن مرد چیزی به ناحیه کمرم اضافه شد.بعد از اون بود که فهمیدم هر چه باید می داد را به من داد و دیگر به اون احتیاج ندارم(فهمیدم چیزی از درونش، تکمیلم کرد).حس عاشقانه من تبدیل به احترام شد نسبت به کسی که تا این حد کمکم کرده بود.(من از آن دوباره گذشتم)بعدها وقتی یادش به ذهنم می اومد به این فکر می کردم اگر ببینمش نسبت بهش حسی به غیر از احترام دارم؟!!!(یک بار کسی از کنارم عبور کرد که کمی شبیهش بود و تمام وجودم به لرزه افتاد).من هنوز حسی داشتم که فقط در ناخودآگاهم باقی مانده بود.احساس قدرت می کردم،دیگه کاملا به خودم متکی بودم.به جایی رسیدم که فهمیدم "بی شکل ترین،شکل هستی"همیشه در من است.من می تونم به تنهایی بهش نزدیک شوم.ترس ها وضعف ها از من دور شد(تقریبا به یک آرامش رسیدم).....
- ۹۵/۰۲/۲۸