عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

١٤-عشق

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ

من تبدیل به "وجودی"شده بودم که بی حد ومرز بود و روح و جسم هم از آن جدا نبود بلکه نقطه ای از آن عظمت بی حد بود.تنها تصویر مادی که می شد به اون حالتم بدم"آگاهی"بود.در آن حالت وجودیم، وجودی از مردی که فکر می کردم اصلا برام مهم نیست رو به روی من نشسته بود و روی ناف و دو سینه راست وچپش،سه دایره نورانی (سه زاریه یک مثلث)وجود داشت که من فقط تونستم بفهمم دایره ای که روی سینه راستش بود همان جا که بهش ذُل می زدم و حس خوبی می گرفتم،إیمان و پاکی زیاد بود.در یک لحظه همزمان از هر سه دایره عبور کردم(سه تونل نورانی سفید)و درنهایت به جرقه های نور نارنجی رنگ و تاریکی رسیدم.اونجا نزدیک ترین حالت به خدا بود.وقتی از اون حالت خارج شدم،اولش فکر کردم که چرا تاریک بود؟!!چرا از نور به تاریکی رسیدم؟!چرا از وجود یک انسان دیگه عبور کردم؟!!مردی که فکر کرده بودم برام مهم نیست،دیگه برام خیلی مهم شده بود نه به عنوان یک عشق یا یک انسان فقط،اون بیش از هر چیزی در این جهان و چند سطح بالاتر از این جهان برام مهم شده بود اما الان چرا باید می فهمیدم که انقدر برام مهمه،درست زمانی که دیگه به سختی می تونستم ببینمش؟!!!!چرا درست لحظه ای که فکر می کردم بهش حسی ندارم،اون بالاتر از "احساس"در ذهن و روحم  وارد شد؟!چرا اون یک زن یا یک بچه یا یک فرشته یا چیز دیگری نبود و یک مرد بود؟!!!!!!معشوقه اول من که بی نقص و متواضع بود،من رو به نزدیک ترین حالتش برد،من تا این حد را نخواسته بودم ازش،من فقط خواسته بودم لنگشم رو برطرف کنه،اما اون پاهای متفاوتی داد به من،خارج از انتظارم.اونم به وأسطه یک انسان دیگر.من داستان عشاقی را که از عشق به خدا رسیده بودند را،شنیده بودم ولی باور نداشتم.من داستان"لیلی و مجنون"شنیده بودم و به نظرم مجنون،تنها دیوانه ای بود و برای رسیدن به خدا نیاز به "عشق"نبود و باید تنها"نفس"را پاک کرد.من عاشق شده بودم،عاشق کسی که با عبور از وجودش به خدا،خیلی نزدیک شدم.اون باعث شد،تمام فاصله های بین من وخدا شکسته شه.من عاشقش شدم ولی هرگز "جنون"نگرفتم.روزها عادی زندگی می کردم اما شبام با گریه سپری می شد،به هیچ کس اون موقع حرفی از اون اتفاق نزدم حتی به خود اون.شب ها نماز می خوندم و گریه می کردم و با فغان و ناله،اون مرد رو از خدا می خواستم.نه رویی داشتم و نه توانی برای نزدیک تر شدن به اون،با اینکه چند بار سعی کردم اما انگار تمام راهها به سمتش بسته بود،نمی تونستم بهش نزدیک شوم خیلی راحت،آخه چطور می توانستم نگاهش  کنم و چطور می توانستم حقیقت رو بگویم که اون باور کنه.اصلا اون باید می دانست یا نه؟!اصلا شاید حس من داشت به بی راهه می رفت و از اون "بت"می ساختم؟!دو تا سه سال هر شب گریه داشتم و هر روز تمنایی و سردرگمی،بدون اینکه نزدیک ترین آدمای زندگیم بدانند.خیلی شرایط سختی بود،من تنهای تنها بودم نه دردم رو می توانستم به کسی بگویم و نه مرهمی پیدا می کردم.بالاخره تونستم کمی با این مثله کنار بیام.ذهنم رو ازش خالی و تهی می کردم.این تهی شدن برام درد داشت،اما خوب عقل در نهایت صبر و وابسته نبودن را برام ایجاد کرد، چون دیگه هیچ جور نمی توانستم بهش نزدیک شوم.یادمه یک بار شماره ای ازش پیدا کردم و با شماره ناشناسی بهش پیغام دادم که یادم نیست پیغامم چی بود و اون در جواب پاسخ داد:(برای یک برگ خراب تمام دفتر زندگیت رو پاره نکن)منم حرفش رو قبول کردم و کم کم زندگی دیگه ای شروع کردم که حضور اون درش کم رنگ تر شده بود

  • Nirvana Atela

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی