.......
تو زندگی باید گذر کردن رو،یاد گرفت
اما واقعا همیشه نمی شه و یا همه نمی تونند..
وقتی گذر می تونی بکنی که معادلی برای اونچه که ازش می گذری،پیدا کنی!
(اما واقعا گاهی نداره..
بعضی چیزا مثل اثر انگشت می مونه و شبیه نداره..)
اینجا هست که "تحمل"رو باید در خودت پیدا کنی.
(یک جایی چیزی عذابت می ده،چیزی که خودت به تنهایی باید حلش کنی اما نه می تونی حلش کنی و نه تحمل!)
ممکنه،کم کم تو زندگی به خودت بیای و بینی بیش از اندازه گنگ شدی و بیش از اندازه خسته!
انگار یه سرطانی که تو بدنت شکل گرفته بوده و قبلا فکر می کردی پاک شده الان فهمیدی که به تمام تنت متاستاز داده و تو هیچ توانی برای مقابله نداری!
(دلت می خواست یک چیزی در وجودت از اول نبود و یا می شد برای همیشه پاک شه
اما می بینی تو شکست خوردی وقتی تمام وجودت رو گرفته
و تونسته تو رو به انتهای خط برسونه.)
٥و٦ سال قبل دم صبح بود،اولین بار بود که همچین چیزی رو می دیدم،یک اسکلت که انگار روش رو فقط با پوست پوشنده بودند (اصلا هیچ چربی و عضله ای رو نه می دیدم و نه لمس می کرد!)،تا حالا هیچ آدمی رو انقدر زرد ندیده بودم،به کاری که داشتم انجام می دادم،شک داشتم!!
به چشمای گریون دو خواهر نگاه می کردم و بعد به تن زیر دستم!وقتی برگشت نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت،(پاک شدن موقت اشک دو دختر یا مجبور کردن درد کشیدن دوباره اون پدر نحیف،کدومش درست بود؟!)
این فکر گاهی وقت ها الان هم سراغ می آید،اینکه بعضی آدم ها رو که بارها به بدترین شکل می خواستند خودکشی کنند (ما نتونستیم کمکشون کنیم تا در زندگی انگیزه مناسبی رو پیدا کنند)باز مانعشون بشیم،چقدر درسته؟!!!
اینکه بعد کلی تلاش و کمک جسمی و فکری به آدمی که طالب اتونازی هست،زندگی رو بهش تحمیل کنیم چقدر انسانیه؟!!!
به این فکر می کنم اگه جای خیلی ها بودم،خودم اتونازی رو ترجیع می دادم و گاهی حتی خودکشی رو..
من با اینکه ظاهرم رو حفظ می کنم و خودم رو قدرتمند و شاد نشون می دم اما در درونم چیز دیگه ای می گذره!
(نمی دونم من آدم ضعیفی هستم یا اینکه همیشه زنده بودن رو امتیاز نمی دونم؟!!)
- ۹۵/۱۲/۰۴