١٠-معشوقکی بعد خواستن معشوقم
در حال و هوای خودم بودم،یک روزی بالاخره یک چیزایی تو همه عوض میشه.این تغییرها،از درون هست و بعد شکل بیرونی پیدا می کنه. از من سوال می پرسید،یک کلام و سخت جواب می دادم و سعی می کردم بهش نگاه نکنم.اون برگشت و به کسی که همراه من بود گفت،زیبا و"توقسه".حرفش برام مهم نبود چون من با اصولی که درست می دونستم باهاش برخورد کردم.با اینکه باهاش زیاد حرف نزدم اما بعد از اون دیدار زیاد بهش فکر می کردم.دفعه بعد که دیدمش خوب نگاش کردم(برای منم پیش اومد مثل همه آدم ها).دفعه سوم بود که کارتش رو به من داد و پشت کارت،شماره شخصیش رو نوشته بود ونشونم داد و خواست بهش زنگ بزنم( با اینکه از کارش خوشم نیومده بود و قرار نبود هیچ وقت بهش زنگ بزنم)چیزی نگفتم و سکوت کردم.بعد از اون بیشتراز قبل هم بهش فکر می کردم،یادمه یک بار خونمون زنگ زد(شمارمون رو داشت)من قطعش کردم،چون از این ارتباط می ترسیدم.اما من ازش خوشم اومده بود (یک مرد با موهای روشن و چشم آبی و قد بلند و جذابیت های دیگه،انتخاب خوبی بود برای جذب شدن)بعد از اون موقع زیاد تو خوابام می دیدمش.......
- ۹۵/۰۲/۲۷