عشق تو مرا فروتن کرد
یاد گرفته بودم قوی باشم اما تو باز، شکستم دادی.بالاترین "سطح وجود" را با قدرتم یافتم.روی پای خودم ایستاده بودم،روی همان یک پا!!!اما باز تو را دیدم و تعادلم بهم ریخت.سال های سال تلاش کردم که اندکی خدا را در غیر تو نیز ببینم و آنچه را که از تو یافته بودم سعی کردم"درچشم های معصوم یک کودک"و "رنج عمیق آدم"و"فلسفه"و....بیابم ،اما نشد!!!!من با تو نهایت خودم و نهایت هستی را لمس کرده بودم وچه رنج عمیقی داشتم ده سال و هر بار از این رنج گریختم،خودم را پیروز دانستم اما اکنون در جایی هستم که نمی توانم فرار کنم،دیگر "در چشم های معصوم یک کودک"و"رنج عمیق آدم ها"و در"محبت هایم"و در"جویبارها"و"رقص برگ ها"....تو رو می یابم!!!!این یافتن برایم درد دارد اما می خواهم،رنجم را تبدیل به"عطش"کنم.عطشی که فروتنم می کند.من برای یکی شدن جسمم با فراتر از روحم،هم نیاز به قدرت دارم و هم فروتنی عشق تو،تویی که برایم معما بودی!!!چون می خواستم کشفت کنم،اما حال معما نیستی و می خواهم"خلقت "کنم تا خودم نیز از نو خلق شوم.من تو را تا لحظه آخر عمرم و یا نه اصلا تا ابد از ذهن و روحم دور نمی کنم چرا که من آن خالقی هستم که"خلاقیتش" را از تو می گیرد و دیگر به دنبال دانستن دلیل این "سر"نیست چون می خواهد خودش از نو"سرها"بیافریند.با من بمان!!!با روحت و با"فراتر از روحت"و همچنین با "ذهت"،چرا که این ذات خلقت ماست.....
- ۹۵/۰۳/۱۵