ترس
لبام رو گذاشتم رو سردیش و بوسیدمش،طمع خاک رو چشیدم.عطر عجیبی در فضا پیچیده بود،عطری که.....حس کردم شاید این عطر آشنا رو از ذهن خودم استشمام می کنم.
یکدفعه گرمای دستی رو روی شونه هام حس کردم
سرم رو بلند کردم و با دستای سردم گونه های خیسم رو سردتر کردم.
باورم نمی شد هر چند انتظارش رو داشتم!بالاخره می اومد اگه اون روز هم نه یه روز دیگه....!
گفت:دلم برات تنگ شده.
گفتم:کاش زودتر می اومدی.....
گونه هاش خیس شد درست مثل گونه های من ولی هیچ حرفی نزد...
گفتم:خیلی دوستت داشت به حدی که تو دوستش داشتی......،بهش خیلی گفتم پا بزارروی غرورت! آخه هیچ کس دیگه....!آخرش از غرورش نه غرورتون به اینجا رسید.!
ابروهام جمع شده بود و یه لحظه خشم اومد به لهن صدام ولی بعد به خودم اومدم و گفتم:ببخشید اصلا نمی دونم دارم چی می گویم.
نزدیک شد و بغلم کرد و زدم زیر گریه
گفت:خیلی سخته برای من بیشتر از همه......
گریه هاش بلند شد،دلم نمی خواست زخمش رو تازه کنم ولی نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:لج کردید،لج.......
حرفی نزد و فقط سرم رو نوازش کرد!
آخ چقدر دل خودم براش تنگ شده بود،چقدر .....
سرش رو گذاشت روی شونه هام و گفت:اولش حسادت بعد حس تحقیر و له شدن و بعد انتقام و غرور.....
زندگی دو تا آدم اینجوریبهم می خوره،اما وقتی زمان می گذره و فاصله بیشتر میشه حس می کنی تنها شدی و بهش فکر می کنی به عشقتون و قشنگیهای با هم بودنتون....یه جایی می رسی که درک می کنی هر چند که دور و ورت شلوغه ولی بدون اون تنهایی.....یه جایی که خوب فکر می کنی می بینی همش اون مقصر نبوده،تو هم بودی...!یه جایی تمام خواسته زندگیت اینه که اون برگرده یا تو برگردی.......
اما یه چیزی نمی گذاره!
گفتم: یه چیزی شبیه غرور!
نگاش سرد شد و اضطرابی به صورتش اومد و محکم گفت:نه ،غرور نه! اصلا غرور دیگه برات ارزش نداره.
سرم رو بالا آوردم و به چشماش ذول زدم و بی هیچ آهنگ صدایی پرسیدم:پس چی؟!!
جواب داد:ترس!!!
گفتم:ترس اشتباه دوباره!
گفت:نه،ترس از اینکه نخواد و نشه یا........
از زمین بلند شد و خاک لباسش رو پاک کرد و قبل رفتنش گفت:آدما خیلی بیشتر از غرورشون از ترس و دودلی هاشون شکسته می شوند...............
- ۹۷/۱۰/۲۷