شب هنگام
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۳۹ ب.ظ
شب هنگام
آنقدر روی ستاره ها تاب می خورم
که دم صبح،هنگام نظاره طلوع
سرم گیج می رود!
شب هنگام
هر چه بر من گذشت
را مرور می کنم ومی بینم:
در راه من هزار سنگ تردید، بود
بر پای من هزار زخم!!!
و بر دست من، هزار مرحم طلبیعت
که بر تنم،ترمیم داد....
شب هنگام
می فهمم:
نه تنهایی من،تنهاییست!
نه غرورم،بیجا!
و نه احساس پوچی ام،درست یا غلط!
شب هنگام
صدای هستی را می شنوم
که ندایم می دهد:
تو از منی!
و در منی!
تو نمی دانی که خود،خود منی!!
من اگر پیش روم،تو پیش می روی
من اگر درجا زنم،تو در جا می زنی
شب هنگام
بی خیال هر چه هست و نیست
من دوباره بر زندگی لبخند می زنم....
- ۹۵/۱۱/۲۲