عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

عشق اصیل

زندگی تنها زمینی است که در آن بذر عشق ما شکوفه می دهد

مشخصات بلاگ

گاهی وقت ها،اتفاقی در زندگی پیش می آید که به ظاهر زندگیمون خیلی اثر نداره اما در باطن زندگیمون خیلی موثر است.من چیزی را یافتم که مطمئنم "اصل"هست."اصلی"که هر بار گذشتم از کنارش،اما باز رو به روی من ظاهر شد (این اصل را من کم کم و به ترتیب تعریف می کنم )

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

دلم گرفت از خودم،از زندگی،از تو،از آسان هایی که سخت شد و باز گریه کردم.دلم گرفت از تو!خودم را از تو جدا کردم و گفتم:این راه من است و باز هم بی تو می روم.خودم را از تو تا ابد جدا کردم و به عشق سپردمت ولی بعد از آن تنها در من "خودی" ماند که غیر تو نبود!!تا خواستم تو را از ذهن و روحم بیرون کنم،نشد!!آخر تو "قلبم" بودی و من انقدر درگیر ذهن و روحم بودم،این را فراموش کرده بودم!!

  • Nirvana Atela

رویاها!!! این زبان هستی که همیشه با من بوده،این بار نشانم داد،راههایی را که در تو بود برای عبور من،همانگونه در من است برای عبور تو.آری !!!تو نیز هستی شو و به این راه بیا و در رویاهایت از من عبور کن!!!.             رویاها!!!!جز به جز سرنوشتی را به من نشان دادن که اجازه ورود به آن،تنها"شهامت"است...                             رویاها!!!!راهی را نشانم دادند برای بیداری ابدیمان،با این همه من سکوت می کنم و تنها با قلبم می پذیرم!!من سکوت می کنم چون می دانم این بازی،بازیگر دیگری نیز دارد و او نیز باید این راه را بیابد.....

  • Nirvana Atela

می پذیرم به قلمروی خویش،هر آنچه را که از اصالتم نشانی دارد،همچو کودکیم هر چشمی را که ببینم دوست خواهم داشت و هر لبخندی را باور خواهم کرد!!!آری می خواهم عشق،بی هیچ "قضاوت"خاصیتم باشد.نقاب ها را نخواهم دید،نه از سادگیم!!!می خواهم چشمانم نظاره گر روح ها باشد.وقتی کودک بودم دنیا را زیبا می دانستم و بی هیچ پلیدی!!!!بزرگ تر شدم، با اینکه وجود داشت ولی باورش سخت بود،باور پلیدی ها!!!!بسیار از این عذاب کشیدم.اما می خواهم حال همچو کودکیم،دنیا را زیبا بدانم!!و پلیدی ها برایم فقط مانند شیشه باشد که بین من و باغی فاصله انداخته.اگر چه باغ را لمس نکنم اما می توانم،باغ را همان گونه که هست ببینم.می خواهم از این هم فراتر روم و دستانم را از این شیشه عبور دهم و باغ را لمس کنم!!!آری می خواهم به پلیدی ها نفوذ کنم!!!

  • Nirvana Atela

همیشه فکر می کردم که قدرت مهم ترین چیزی هست که دوست دارم به دستش بیارم(البته از راه درست).اما الان خیلی عوض شدم،قبلا هر چه جلوتر می رفتم همون قدر أندوهم بیشتر می شد.چیزهایی که از دور زیبایی داشت،نزدیک می شدم قشنگیاش رو از دست می داد.روح گریزانی داشتم،هیچ وقت نمی تونستم یک جا آروم بمونم.مبنای لذت رو حرکت می دونستم اما الان یک چیزایی عوض شده!!!فکر می کنم این چند ماه خیلی درد کشیدم،درد هایی که انگار لازم بود!!!دیگه هیچ چیز آزارم نمی ده(در این چند ماهی که گذشت هم از درون زجر می کشیدم و هم از بیرون وگذر سختی بود).من درد رو پذیرفتنم!!من ثبات رو به فرار ترجیع دادم!!و بعد از این پذیرش هست که می تونم به چشمان  آدم ها وخط های صورتشون و طرز راه رفتنشون و حتی لباس پوشیدنش عمیقا نگاه کنم و هر چی را که درونشون می گذره رو احساس کنم و از یکی شدنم باهاشون شاد بشم،شاد شاد!!!!حالا دیگه یاد گرفتم خودمم رو هم بپذیرم.گاهی فکر می کنم شعف یک بچه پنج ساله رو پیدا کردم و خرمندی یک آدم هفتاد ساله!!انگار تازه دارم زندگی می کنم(گاهی در حرکت و گاهی در سکون....).

  • Nirvana Atela

چشمانت را ببند،ذهنت را خاموش کن،گوشهایت را بگیر و هر جا که نامحرم است مناسب ندان برای گفتن سخن محرمانه!!!با دلت باش با روحت باش و از ذاتت بگو اما محرمانه در مکانی که جز محرم روحت کسی نباشد.بس است ترس!بس است تردید!بس است فرار.جایی را بیاب که بتوانی خودت باشی،حتی اگر به نام به خودت نباشی

  • Nirvana Atela

اینجا را دوست دارم و می خواهم همین جا بمانم آخر در اینجا خودمم،خود خودم!!!اینجا کسی من رو نمی شناسد جز تو و"ذات اصیل".اینجا می توانم بی پرده و بی ترس از قضاوت ها و بی هیچ برداشت غلطی،سخن گویم.اینجا،جایی هست که می توانی حقیقتم را ببینی.حقیقی که در حالت چهره ام پنهان هست.اینجا،می توانی اوج خواسته هایم را بدانی،اوج خواسته هایم!!!!اینجا می توانی مرا عیان بیابی،آری عیان!!!آنقدر عیان که هیچ کس من را تا این حد ندیده است.اینجا می توانی دوست داشتنم را لمس کنی.کاش می شد من هم تو را عیان ببینم،خود خودت را!!!کاش من،تو را طوری بشناسم که هیچ کس نشناسد.من در سکوت شاید هزاران بار می بینم و می شنومت،اما نه خود،خودت را!!!همیشه پشت ترس ها و قضاوت ها پنهان بودی.جایی که تو پشت ترس و تردید پنهان باشی شبیه جایی است که من پشت ترس و تردیدهایم پنهان هستم،جایی که فقط می توان آشفتگی را دید.....می دانی به چه می اندیشم به ترس ها!!!چیزی که مانع ملاقات انسان ها با خودشان شده،ما برای هر چیز اعتماد به نفس داریم جز در رو در رو شدن با خودمان!!!چرا که ما آنقدر بی نقص می یابیمش که خود را لایق آن نمی دانیم.....

  • Nirvana Atela

تنهایی بسیار سخت هست به خصوص درباره تجربه ای،که مجبوری در خودت نگهش داری.من بسیار از تنهایی رنج کشیدم،رنجی که وجود نداشت بلکه حاصل ذهن من بود.آری حاصل ذهن من!!!اما ذهنم حالا به یاد آورده گذشتش را ،زمانی را که در دل هرازان گیاه بود!!!زمانی که در چشمان هزاران جانور می درخشید!!!آری به یاد آورده غارنشین بودنش را و می داند تنها نبوده و نیست.وقتی هستی،ذات اصیل را بی هیچ پرده ای ملاقات کرد و خاطره اش در ذهنم ثبت شد به این اندیشیدن چرا من؟؟!!چرا یک انسان؟!!چرا تو؟!!چرا به این روش؟!! اما  اکنون از ناله هایم و گلایه هایم و تحیرم پشیمانم😔من به تازگی، زجه هایی را در خودم شنیدم که بعد از قرن ها با این ملاقات آرام شده ومن شوق هایی را در خودم می شنوم که بعد از این ملاقات شکل گرفته و یا خواهد گرفت.دیگر می خواهم بگذارم که زندگی در من،خودش را تجربه کند هر جور که عطشش می طلبد.می دانی!!! از وقتی که نیاکانم را به یاد آوردم و دانستم خودم هم نیاکان بسیاری از کالبد ها خواهم بود چقدر آرامم و می دانم دیگر هیچ وقت،ذهنم"تنها بودن" را احساس نخواهد کرد☺️😊

  • Nirvana Atela

من از درختانی می نویسم که ١٠٠٠سال در این خاک روئیدن.من از حیواناتی می نویسم که برخی منقرض شدن.من از انسان هایی می نویسم که خاموش شده اند.من از دریای عطشی،می نویسم که هر جرعه اش دربین آن درختان و حیوانات و انسان ها پراکنده بود،دریای عطشی که در من یگانگیش را دوباره پیدا کرد.یادت هست که گفتم حین  عبور از تو تبدیل به آگاهی شدم!!!حال فهمیدم من نبودم،بلکه آن آگاهی،خود هستی بود که کالبدی ساخته بود که"نیاز"میلیاردها کالبد را در خود داشت و کالبد دیگری را نیز ساخته بود که"نیاز"میلیاردها کالبد دیگر را داشت.می دانی نیازشان چه بود؟!!عطش یگانگی هستی با ذات یا مخلوق با خالق.من از تو عبور نکردم بلکه کالبدی بودم که هستی ساخته تا"تنگر پیچیده"را از کالبد تو دریافت کند و بتواند اینگونه ذات اصیل را ملاقات کند،حتی در سطح ماده!!هستی این ملاقات را در ذهن ما حکاکی کرد تا با چشمانمان،عطش هزاران کالبد گذشته برطرف شود و  این ملاقات در هر ذره جسممان  نیز ثبت باشد تا بعد از آنکه خاک شدیم در میلیارد کالبدی که از ما شکل می گیرند این دیدار عیان شود و به آنها شوقی بدهد.هر دو باید بپذیرم این ملاقات را،چرا که دیدار من و تو و خدا نبود بلکه یگانگی"هستی" با "ذات اصیل"حتی در سطح ماده بود و هر دو باید در تمام وجودمان و ذره تنمان ثبتش کنیم،چرا این ملاقات در هزاران وجود بعد از ما خواهد ماند  و هستی آنها را اینگونه آماده تر خواهد کرد برای دریافت"تنگرهای پیچیده تر"(تا راحت تر خودش را بیان کند)..این را بدان !!!که من نیاز دارم بدانم که تو نیز این ملاقات می دانستی،چرا که آسان تر می توانم آن را به جهان عرضه کنم...

  • Nirvana Atela

یاد گرفته بودم قوی باشم اما تو باز، شکستم دادی.بالاترین "سطح وجود" را با قدرتم یافتم.روی پای خودم ایستاده بودم،روی همان یک پا!!!اما باز تو را دیدم و تعادلم بهم ریخت.سال های سال تلاش کردم که اندکی خدا را در غیر تو نیز ببینم و آنچه را که از تو یافته بودم سعی کردم"درچشم های معصوم یک کودک"و "رنج عمیق آدم"و"فلسفه"و....بیابم ،اما نشد!!!!من با تو نهایت خودم و نهایت هستی را لمس کرده بودم وچه رنج عمیقی داشتم ده سال و هر بار از این رنج گریختم،خودم را پیروز دانستم اما اکنون در جایی هستم که نمی توانم فرار کنم،دیگر "در چشم های معصوم یک کودک"و"رنج عمیق آدم ها"و در"محبت هایم"و در"جویبارها"و"رقص برگ ها"....تو رو می یابم!!!!این یافتن برایم درد دارد اما می خواهم،رنجم را تبدیل به"عطش"کنم.عطشی که فروتنم می کند.من برای یکی شدن جسمم با فراتر از روحم،هم نیاز به قدرت دارم و هم فروتنی عشق تو،تویی که برایم معما بودی!!!چون می خواستم کشفت کنم،اما حال معما نیستی و می خواهم"خلقت "کنم تا خودم نیز از نو خلق شوم.من تو را تا لحظه آخر عمرم و یا نه اصلا تا ابد از ذهن و روحم دور نمی کنم چرا که من آن خالقی هستم که"خلاقیتش" را از تو می گیرد و دیگر به دنبال دانستن دلیل این "سر"نیست چون می خواهد خودش از نو"سرها"بیافریند.با من بمان!!!با روحت و با"فراتر از روحت"و همچنین با "ذهت"،چرا که این ذات خلقت ماست.....

  • Nirvana Atela

دیگر می خوام روبند را از صورتم بردارم و چادرم را به زمین بیفکنم و خودم را عریان کنم،دیگر می خوام از زن بودنم گریزان نباشم،وجودی که من مثل بسیاری از مردان ضعیف می پنداشتم و ازش گریزان بودم.آری می خواهم خودم را بپذیرم،می خواهم چشمانم را با روحم سرمه بکشم وموهایم را در نسیمی از لطافت وجودم،شناور کنم.می خواهم زیر پوستم،حقیقتم به جریان آید.آری می خوام عیان شوم آنگونه که خلق شده ام....

  • Nirvana Atela